هزاری هم که بگویند تقدیر را خود آدم می سازد و شانس و بدشانسی دروغ است، من می گویم نیست..به والله نیست..گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه، به هزار آب زمزم و کوثر هم سفید نمی شود..وگرنه من کجا و تصادف با یک آدم کجا؟ آن هم چه تصادفی..تصادف منجر به مرگ..آن هم منی که تا آن تصادف حتی یک خلافی ماشین نداشتم..یک خیابان را ورود ممنوع نرفته بودم و از یک چراغ قرمز رد نشده بودم..بدشانسی یعنی همین دیگر..بخت کج نهاد یعنی همین دیگر..تقدیر قمر در عقرب یعنی همین دیگر..
اصلا نمی دانم این زن از کجای آسمان ناگهان افتاد جلوی ماشین من در طرفة العینی من شدم قاتل غیر عمد و او شد مقتول بی گناه..!
توی پارک بودم..نشسته بودم روی نیمکت تا خستگی در کنم..از صبح یک بند پشت فرمان بودم..آرتروز کمر و گردن بیداد می کرد..ماشین را گوشه ای پارک کردم ...یک لیوان آبجوش و یک نسکافه ی فندقی از دکه ی پارک خریدم و نشستم روی نیمکت تا خستگی بگیرم..
تا نسکافه سرد شود، چشم هایم را روی هم گذاشتم..هوا بد نبود..یک ظهر نه چندان سرد آخر پاییز..پلک هایم داشت سنگین می شد که صدای دختر و پسر جوانی چرتم را پاره کرد..صدای دخترک پر از انرژی و شادمانی بود:
-سیامک..امروز مامان می گفت می خواد کم کم جهیزیه مو آماده کنه..گفتم حالا کو خواستگار..گفت وقتی دختر جوون داشته باشی توی خونه..باید هر ثانیه گوش به زنگ باشی..هرآن ممکنه ...
-......
سیامک.. می خوام..همه رو نقره ای بگیرم..نظرت چیه..؟ نقره ای خوبه یا مشکی که الان روی بورسه؟ سیامک چرا امروز کم حرف شدی؟ خسته ای؟ چرا چیزی نمی گی؟
سیامک می خوام بگم ساناز هم باهام بیاد خرید..تو فکر می کنی تا چند وقت دیگه بتونیم به همه بگیم؟ههه هرچند تنها کسی که نمیدونه ما همو میخواهیم خواجه حافظ شیرازیه.....سیامک..؟ سیامک؟؟ چرا حرف نمی زنی؟چیزی شده؟؟..
دخترک یک بند حرف می زد..اگر همینطور ادامه می داد بلند می شدم و می رفتم ، اما صدای گرفته ی مردانه ای که لابد سیامک بود، یک چیزی مثل شرم و حیا ریخت توی جانم و نگذاشت از جایم بلند شوم..نمی خواستم فکر کنند دارم حرفهایشان را دزدکی گوش می دهم....
-لاله جان..ببین..چطوری بگم..سخته برام..ببین اول این بسته رو از من بگیر..
-این چی هست؟؟توی بسته چیه؟
-حالا بگیرش..توش یک سری عکس و فیلم و سی دی هست..مال خودتن..ببین..بهتره بیشتر فکر کنیم..شاید ما جفت هم نباشیم..نباید کاری کنیم که فردا پشیمون بشیم..باید بیشتر فکر کنیم..
و سکوت..سکوت مطلق..منتظر بودم دخترک جیغ و داد کند..با مشت بکوبد توی سینه ی پسرک..گریه کند..هق هق کند..از لای چشم های نیم بازم نگاهشان می کردم..دختر شال قرمز روی سر داشت..کیف و کفشش هم قرمز بود..طفلکی لابد خودش را برای یک قرار عاشقانه این طور آراسته بود..اما بدفرم خورد توی پرش..
نفهمیدم چیزی زیر لب گفت یا نه..اما دیدم که به پهنای صورت اشک می ریزد..صورت مظلومی داشت..و رفت...ناگهان رفت..
بعد از رفتنش ، پسرک مات و مبهوت همانجا ایستاده بود..از جا بلند شدم..ماندن جایز نبود..حالم را گرفتند..از کنارش که رد شدم سری به تاسف تکان دادم..آخر بچه ترا چه به عاشقی؟ اینطوری می زنی حال دختر مردم را کن فیکون می کنی؟؟یک مقدمه ای ..چیزی ..
خدا می دانست که توی دلش چه خبر بود و چرا این کار را با آن دختر کرد..
دو چهارراه را رد کرده بودم..به چهارراه سوم نرسیده بودم که چشم هایم دویست متر جلوتر، توی پیاده رو ، به کیف قرمز رنگی که روی دوش زنی بود وصل شد..نگاهم گیر کرد به هماهنگی رنگ کیف و شال زن..
چیزی توی سرم صدا می کرد..قرمز..قرمز..چرا این رنگ اینقدر برایم مهم شده بود؟ ناگهان زن تغییر مسیر داد تا از عرض خیابان بگذرد..یک وری که شد، صورتش را دیدم..صورت گریانش را دیدم..گریه..قرمز..قرمز..ناگهان تمام چیزهایی که توی پارک دیده بودم به مغزم هجوم آورد..این همان دخترک توی پارک بود..همان که شاید جفت آن پسر نبود...همان که باید بیشتر فکر می کردند تا بعدا پشیمان نشوند..یاد نسکافه ی یخ کرده ام افتادم که روی نیمکت پارک جا گذاشته بودم.. یاد چهره ی مبهوت و منگ پسرک افتادم..
قرمز..قرمز..و ناگهان نفهمیدم کی و چطوری یک جسم سنگین کوبیده شد به سپر جلوی ماشین و روی کاپوت افتاد و بعد پرت شد توی خیابان..من که ندیدم ، اما بعدها شنیدم که ماشین های عبوری از رویش رد شده اند و جسم زن بیچاره را متلاشی کرده اند..
نمی گویم مطلقا بدشانس و بدبختم..نه نیستم..می دانم خدا خیلی دوستم داشت که شوهر آن زن پیگیر شکایت نشد و رضایت داد تا آزاد شوم..خدا خیلی دوستم دارد..خیلی دوستم دارد..ولی کاش توی تقدیرم نبود که خون یک آدم بر ذمه ام باشد..
شاید آن کیف و شال قرمز...آن نسکافه ی توی پارک..آن پسرک نامرد..آن دخترک.. نمی دانم..نمی دانم.. تقدیر گاهی اصلا قابل فهم نیست..اصلا قابل فهم نیست..!!!
اسفند 90
پایان...
+تاریخ دوشنبه 90/12/22ساعت 10:49 عصر نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
هزاری هم که پیش خودم فکر کنم دیگر دلواپسی و دل نگرانی ام بی جاست، باز هم با چشم هایم می بینم که بیجا نیست..خیلی هم بجاست..
آخر کدام مادری است که تا آخرین لحظه ی عمر، دل نگران جگرگوشه اش نباشد؟آن هم این جگر گوشه..پسر رشید و خوش و قد و بالای من..که همتایش توی تمام دنیا نیست..که بختش هم شبیه هیچ کس توی دنیا نیست..!!
کاش آن روزی که برای خواستگاری شیرین رفته بودیم، قلم پایم خرد می شد و هرگز چنین وصلتی سر نمی گرفت..
از کجا می دانستم که امیرم با یک نظر ، یک دل نه صد دل عاشق می شود و پا توی یک کفش می کند که: یا شیرین یا هیچ کس!!
چهارتا دختر بزرگ کردم..هیچ کدامشان حرف روی حرفم نیاوردند..اما امیر..بعد از دیدن مخالفت من با این وصلت، سر افاده ای که عمه ی شیرین برایم آمده بود، حکم کرد که یا شیرین یا هیچ کس!!
چه کار می کردم..جگر گوشه ام بود..امیرم بود..همه کسم بود.سایه ی سرم بود..پدر که نداشت..با حقوق معلمی بزرگش کرده بودم..تمام جوانی ام ر ابه پایش ریخته بودم..نمی توانستم پا روی دلش بگذارم..
الحق که شیرین هم دختر بدی نبود..زیبا بود..نازنین بود..پر از مهر و عاطفه بود..پا گذاشتم روی دل خودم و خرده فرمایش های عمه ی تازه به دوران اش را زیر پا له کردم و او را به خانه ی پسرم آوردم..
دیدن خنده های از ته دل امیر مرا جوان می کرد..دخترها را شاد می کرد..دخترها هم عاشق شیرین بودند..شیرین ، شیرین بود..به دل همه نشسته بود..
امیر آنقدر خوشبخت و آُسوده دل به نظر می آمد که برایش می ترسیدم..هر شب قبل از خواب ده بار آیة الکرسی می خواندم و به سمتی که می دانستم خانه اش است فوت می کردم..صبح ها برایش صداقه می گذاشتم تا چشم هیچ حسود و بخیلی به زندگی اش نباشد..
با اینکه گاهی به شیرین حسودی ام می شد که تمام قلب امیر را مال خودش کرده، اما باز هم دوستش داشتم.. چرا که چراغ دل جگرگوشه ام را روشن کرده بود..
امیر آنقدر دوستش داشت که توی این ده سالی که با هم زندگی کردند، حتی یکبار هم حرف بچه دار شدن را نزد.. نه به حرف های من و خواهرهایش اهمیتی داد ..نه به خواسته ی زن خودش که دلش غنج می زد برای بچه..
امیر آنقدر شیرین را می خواست که می ترسید آمدن بچه باعث کم شدن توجه شیرین به خودش شود..
از کجا می دانستیم که یک راننده ی بی حواس..یک راننده ی گیج و دیوانه..می آید و دل و روده ی این دخترک بینوا را پهن می کند کف خیابان؟
از کجا می دانستیم که وسط روزی ..از روی شماره های ثبت شده توی موبایل شیرین، به امیرم تلفن می کنند و یک راست می گذارند کف دستش که:
-یک خانوم به وضع فجیعی تصادف کرده و الان جنازه ش کف خیابون مونده..اگه شما با خانواده ش آشنایی دارید بهشون خبر بدین...
و امیرم از آن لحظه به بعد دیگر امیر نبود..هنوز هم امیر نیست..سایه ای از امیر من است.توهمی از امیر من است..
فقط خدا می داند که توی این چهار سال چه ها که نکشیدم..چقدر اشک ریختم..چقدر نذر و نیاز کردم..چقدر خدا را صدا زدم تا امیرم را به من برگرداند..اما کو؟؟ نشد که نشد..
آخرین راهی که به ذهنم رسید..گوش دادن به حرف خاله خانباجی های فامیل بود..که زنش بدهم..برایش زن جوان بگیرم تا خاطره ی شیرین را فراموش کند..
خدا مرا ببخشد..خدا از گناهم بگذرد که توی مجلس عروسی دست گذاشتم روی این دخترک معصوم و نشانش کردم که برای امیرم بگیرمش...
کاش مخالفت می کرد..کاش شرط و شروط می گذاشت..کاش تف می انداخت توی صورتم که مرا چه به پسر تو..کاش..
کاش چه فایده ای دارد؟ وقتی خودش بدون هیچ شرط و شروطی امیر را قبول کرد؟ نه به اشک های مادرش توجه کرد ..نه به قهر و غضب پدرش..
کاش زبانم لال می شد و خواهرم را واسطه ی این وصلت نمی کردم..تا با آن زبان چرب و نرمش دخترک و خانواده اش را راضی کند..کاش خودش با معصومیتی که توی چشم هایش موج می زد جواب مثبت نمی داد..
می دانم..می دانم در حقش ظلم کرده ام..می دانم امیر او را نمی خواهد..اصلا او را نمی بیند که بخواهد...می دانم که همین روزهاست که دخترک چمدانش را جمع کند و بی سر و صدا از خانه ی امیر برود..
همه را می دانم..اما باز هم ته دلم امیدوارم که شاید معجزه شود..شاید همه چیز درست شود..شاید من دوباره امیرم را ببینم که می خندد..که شاد است..که زنده است..
اسفند 90
+تاریخ شنبه 90/12/20ساعت 1:12 عصر نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
هزاری هم که بگویم تقصیری نداشته ام...باز هم می بینم داشته ام..به جان خودم داشته ام..اصلا مقصر اصلی خودم هستم.نه اینکه تو کاملا بی گناه باشی..نه....تو هم گناهکاری..اما نه به اندازه ی من...
تعقیبت که می کنم..توی خیابان ها تنهایت که می بینم... موقع خرید پریشانت که می بینم..بیشتر آتش می گیرم...
گیرم من احمق..من ابله..من نادان..که چنان بازی احمقانه ای را با تو راه انداختم...تو چرا؟؟ تو عاقل و عاشق و فهمیده چرا سر لجبازی را باز کردی و پای این لجبازی خودت را سیاه بخت کردی و مرا سیاه روز؟؟
خودت هم میدانی که این مرد بی حس و حالِ مریض احوالِ مالیخولیایی، سهم تو از زندگی و جوانی نیست..بخت تو از تقدیر نیست..اما نمی فهمم که چرا دستی دستی خودت را توی چاهی انداختی که هیچ دیوانه ای حتی تویش سنگ نمی اندازد..!!
وقتی نادر گفت هیچ دختری توی این دنیا پایبند به قول و قرارش نیست و پای حرفهایش نمی ماند..برای اینکه هم روی دوست دوران بچگی ام را کم کنم و هم متعهد بودن ترا به رخ تمام دنیا بکشم آن کار احمقانه را انجام دادم..تمام عکسها و فیلم ها و آهنگهایی که پیش من داشتی را برایت آوردم..چشم توی چشمت دوختم و گفتم:
-بهتره کمی بیشتر فکر کنیم..شاید ما جفت هم نباشیم..نباید کاری کنیم که فردا پشیمون بشیم..باید بیشتر فکر کنیم..
باور کن..باور کن ..به جان عزیزت قسم..باور کن که مطمئن بودم از ته دل می خندی و با قاب یکی از همان فیلم ها می زنی توی سرم و می گویی:
-پسره ی احمق..بعد از 12 سال تازه یادت اومده که فکر کنی؟ یا فردا میای عقدم می کنی ..یا همینطوری بی عقد و هیچی کیف و کتابامو جمع می کنم میام خونه ی بابات و مهمونت میشم..
باور کن که مطمئن بودم همین را می گویی..از کجا می دانستم که خیره خیره نگاهم می کنی..بغض می کنی..بغض می کنی و اشکهایت بی محابا روی گونه هایت سر می خورد و بی هیچ حرفی ..حتی بدون یک کلمه..پشتت را به من می کنی و ویران می روی؟؟؟
می دانی ..دلم می خواهد دوباره فرصتی دست دهد تا این صحنه تکرار شود..آن وقت وقتی تو بغض می کنی و اشک گونه هایت را خیس می کند..من مثل فیلم های هندی، با سرانگشت، اشک را از گونه هایت پاک می کنم، بغلت می کنم و آهسته می گویم:
-غلط کردم..حرف مفت زدم..گریه نکن..
اما این فیلم هندی نیست..یا شاید هم هست.. آن هم از غمناکترین نوعش..
از کجا می دانستم که به ماه نرسیده..اولین خواستگارت را..آن هم با آن شرایط اسفناک و باور نکردنی.. قبول می کنی و مثل بیوه زن ها، بدون جشن و پایکوبی، عروس خانه ی یک مرد زن مرده می شوی..
خدا می داند چقدر به ساناز التماس می کنم تا هفته ای یکبار تلفنی احوالت را بپرسد و بداند که روزگارت چگونه می گذرد..که من، گوش چسبانده به گوشی تلفن در دست ساناز، بدانم ..هنوز جای امیدی هست یا نه..که بدانم پشیمان شده ای یا نه..اما تو..تو لعنتی..از هیچ کدام از حرفهایت..از هیچ کدام از جمله هایت نمی شود فهمید که هنوز به من فکر می کنی یا نه..یا داری پایبند و دل بسته ی این مردک دیوانه می شوی..
تعقیبتان هم که می کنم باز چیزی دستگیرم نمی شود..توی این گورستان بزرگ با هم می آیید و می روید..خوشحالم که کنار هم راه نمی روید..که با هم حرف نمی زنید.می فهمم..می فهمم که عشقی توی چشم هایت برای او نیست..مهری توی رفتارت برای او نیست..می فهمم که دلت برایش نمی رود..می شناسمت..می دانم که دوستش نداری...اما نمی فهمم چرا هربار بعد از ساعتی که سرقبر زنِ مرده ی آن مردک می مانید..مثل مادر ترو خشکش می کنی..مراقبش هستی و نگرانش می شوی..دستش را می گیری و بلندش می کنی..می ترسم..می ترسم..روزی جلوی چشم های من آغوشت را به دیوانگی هایش قرض بدهی و آرامش کنی..
هنوز بر این باورم که این کارها..این چیزها که دارم می بینم..یک نمایش مضحک است که بالاخره تمام می شود..یک خواب..نه یک کابوس است که بالاخره تمام می شود..
می دانم که روزی پشت تلفن به ساناز خواهی گفت:
-خسته شدم..کاش زودتر تمام بشه..کاش می شد برگردم به چند ماه قبلم..کاش...
و آن وقت من..تمام (کاش) های ترا به حقیقت تبدیل می کنم..
اسفند90
+تاریخ شنبه 90/12/20ساعت 1:11 عصر نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
خانه تکانی
دستمال را توی سطل می برد و لای کف چنگ می زند..خوب که کف آلود شد، آن را می چلاند و بیرون می آورد..روی چهارپایه می رود و دیوار را با دستمال کف آلود می سابد..پایین می آید ار روی چهارپایه..دستمال نمدار را برمی دارد..دوباره بالا می رود و قسمتهای آغشته به کف را با دستمال نمدار تمیز می کند..باز پایین می آید..دستمال خشک را بر می داردو باز بالا می رود..همان قسمتها را با دستمال خشک می کشد و این بار که پایین می آید نگاهی رضایتمندانه به حاصل کارش می اندازد..
همه را شمردم..همه ی بالا و پایین آمدن هایش از روی چهارپایه را..این دوازدهمین بار بود..این دیوار بلند و عریض پذیرایی را با دوازده بار بالا و پایین رفتن از چهارپایه بالاخره تمام کرد..
به من نگاه می کند و می گوید:
-خوب شد..نه؟؟؟ برق می زنه..این همه خستگی بی نتیجه نبود.کاملا مشخصه که تمیز شده..!!
اگر زبان داشتم می گفتم:
-باید هم مشخص باشه..بالاخره قوت دستهای مردونه یه چیز دیگه ست..ماشاءلله زورت زیاده..خوب تمیز می کنی..
اما ..سکوت و چشم هایی که حتی پلک نمی زنند، تنها پاسخی است که می شنود.
گوشه ی مبل نشسته ام..پاهایم آویزان است..پتوی نازک چهارخانه ای روی پاهایم است..دستهایم روی پاهایم است..پاهایم..
سطل و دستمال ها را توی آشپزخانه می برد..صدای شستن سطل را می شنوم..صداهای بعدی لابد مال شستن دستمال هاست..می دانم دستمال ها را مثل خودم روی صندلی های ناهارخوری پهن می کند تا خشک شوند..
صدای تق تق فندک گاز را می شنوم..چای بعد از کار در راه است..بد جور برای رفع خستگی لازم است..
می آید..حسش می کنم..بوی عرق تنش زودتر از صدای پایش به من می رسد..کنارم روی مبل می نشیند..کنارم است..به من نچسبیده..
دستهایش را بالای سرش می برد و پشت گردن به هم قفل می کند..خودش را کش می دهد..بوی تند عرق از زیر بغلش متصاعد می شود..چقدر این بو آشناست..چقدر دوستش دارم..بوی کار..بوی تعهد..بوی زنده بودن...
دوست دارم دست بیندازد زیر پاهای بی جانم..مرا بغل کند..از روی مبل بلندم کند و بنشاندم روی زمین..خودش هم روبرویم بنشیند..نه..سر بگذارد روی زانویم و خسته و کشدار بگوید:
-یه کم شونه ها مو بگیر..خسته شدم..
صدای فس فس کتری هشیارش می کند..بلند می شود..می رود توی آشپزخانه تا چای بریزد.صدایش را می شنوم:
-دم عیدی کار درست کردم واسه خودم ها..آخه بگو مرد حسابی، تو که سال تا سال نه خونه ی کسی میری نه کسی خونه ت میاد..خونه تکونی هر ساله ت چیه؟با این کمر ناسور ..درو دیوار تمیز کردنت چیه؟حالا گیرم که کسی هم اومد..حالا گیرم که همه جا از تمیزی برق هم نمی زد..که چی آخه؟..
اگر زبان داشتم می گفتم:
-آدم برای دل خودش همه جا رو تمیزمی کنه نه برای دل دیگران..حالا چه عیبی داره یه نفر هم که پاشو میذاره توی خونه ی آدم..با دیدن درو دیوار تمیز..لذت ببره از نفس کشیدن توی خونه ت؟؟
اما..لم داده از گوشه ی مبل نگاهش می کنم..
دراز کشیده روی زمین..چای لیوانی بغل دستش توی یک سینی کوچک..بدون قند..چای تلخ..تلخ..
نه..دیوارها حسابی تمیز شده اند..دستت درد نکند..خیلی زحمت کشیدی..
ای وای ..خوابش برد..از خستگی خوابش برد..همینطور بی زیرانداز و روانداز، خوابش برد..کاش زبان داشتم..صدایش می کردم..کاش دست داشتم..پا داشتم..می رفتم پتویی می آوردم و رویش می انداختم..حیف..حیف...حیف که من فقط یک عکس بزرگ هستم توی یک قاب عکس چوبی..عکسی از زنی که سالهاست تبدیل به خاطره شده..قاب عکسی گوشه ی مبل...
خوابش برده..خوابش برده..می دانم فردا برای تمیز کردن خانه ی من به گورستان می آید..از فرط خستگی خوابش برده..خوابش برده...
اسفند90
.
+تاریخ سه شنبه 90/12/16ساعت 3:24 عصر نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
هزاری هم که بگویند سایه ی (او) از روی زندگی ام برداشته می شود..نمی شود...به خدا قسم نمی شود...هر کاری کردم..به هر دری زدم...هر راه نرفته را امتحان کردم..اما نشد.. نشد که نشد...
مادرت گفت عکس های (او) را از جلوی چشم بردارم..خواهرت گفت تمام لباس هایش را از خانه بیرون ببرم..مادرم گفت دستپختم را بهتر کنم..خواهرم گفت هر دوهفته یکبار به آرایشگاه آرامیس سربزنم.
همه ی اینکارها را کردم..اما باز هم نشد..
این همه تنها خرید رفتن..این همه تنها دنبال کارهای شخصی رفتن ، فقط یک چیز را به من می فهماند...که تو هرگز..هیچ وقت، مال من نخواهی شد و همانطور که جسمت را از من دریغ می کنی، قلبت را هم تا ابد از من دریغ خواهی کرد.
اما چیزی که کسی نمی دادند این است که هیچ کدام اینها برایم مهم نبود.. هیچ کدام...
هربار ساناز -دوست دوران کودکی ام - تلفن می زند،تا چند روز توی حال خودم نیستم...حرفهایش، سرزنش هایش، توبیخ کردن هایش، مرا بیشترو بیشتر از حماقتی که انجام دادم بیزار می کند..
-دختره ی احمق نفهم!! به زندگی و جوونیت که آتیش زدی..حداقل این نکبتی که توش دست و پا می زنی رو جمع و جور کن و نذار برات تبدیل به جهنم بشه.. درستش کن.. مثل موم توی دستت بگیرش.. مردها رو راحت میشه رام کرد..راهشو پیدا کن..!!!خوبیش اینه که مادر و خواهرشم باهات همراه میشن و هواتو دارن...
ساناز چه می داند جهنم و نکبت یعنی چه؟ چه می داند حسرت نداشتن برادرش برایم دردناک تر است یا زندگی کردن با مرد زن مرده ی روان پریشی که مثل سایه توی اتاق ها راه می رود و با خیال زن مرده اش عاشقی می کند؟..
نمی دانم...نمی دانم کدام یکی تحملش سخت تر است..دل کندن از عشقی که دوازده سال توی جانم ریشه دواند و با یک لجبازی احمقانه مرا سرسفره ی عقد با مردی نشاند که حتی یکبار هم توی صورتم نگاه نکرد و مادرش برای رهایی از حالات مالیخولیایی اش مرا در یک جشن عروسی پسندید .. یا دیدن عشق ورزی های دیوانه وار این مرد که حالا دیگر شوهرم بود و تنها نشانه ی این عنوان ،اسمی بود که وارد شناسنامه ام شده بود..
آرد را که به هم می زنم، روغن را که می ریزم، با خودم فکر می کنم آیا می فهمد که به خاطر احترام به عشق اوست که این حلوای ناشیانه و بی رنگ را درست می کنم؟..می فهمد که برای عشق جنون آسای او..برای عشق ورزیهای نامتعارفش احترام می گذارم یا نه؟؟یا می گذاردش به پای خودشیرینی و سیاست زنانه؟؟
بدون اینکه چیزی بگوید، از گلفروشی چند شاخه گل داوودی زیبا می گیرم و آنجا..آنجا که می رویم، گلها را پرپر می کنم و روی سنگ سرد سیاه می ریزم..آیا می فهمد که من هم عشق را می شناسم و درد او را می فهمم؟؟
وقتی پریشان و آشفته از روی سنگ بلندش می کنم و سعی می کنم لباسش را مرتب کنم، چقدر در نظرم محترم تر و با ارزش تر می اید...این جور وقتها به شدت بدهکار خودم می شوم..که چرا با یک جرو بحث بچگانه، قید اینهمه سال عاشقی را زدم و با لجبازی به خواستگاری گستاخانه ی مادرش پاسخ مثبت دادم و عروس سیاه پوش این ماتمکده شدم...
شده ام مثل پیر دختری که پدر ناتوانش را ضبط و ربط می کند...لباسهایش را می شوید، غذایش را می دهد، داروهایش را سروقت می آورد، جای خوابش را مرتب می کند و تا خود صبح روی کاناپه، نیم خواب..نیم بیدار، مراقب کابوس های شبانه ی اوست...
به این فکر می کنم که گاهی (تقدیر) مضحک ترین واژه ای است که به حماقتهای خودمان نسبت می دهیم..
چقدر دلم می خواهد فرصتی دست بدهد تا تنها به دیدن (او) بروم و همه ی این حرفها را از این بالا برایش بگویم...بگویم تا خیالش آسوده باشد ..که مراقب همه چیز هستم...مراقب همه چیز...مراقب سلامت شوهرمان..مراقب داروهای شوهرمان..مراقب وقت خواب شوهرمان..مراقب همه چیز هستم..
می خواهم بداند که من هم زخمی عشقم و زخم عشق را خوب می فهمم..که بداند من گله ای ندارم..شکایتی ندارم.. به این عشق نیم مرده، نیم زنده احترام می گذارم و مراقبش هستم.. بگویم که عکسهایش را به دیوارها و لباسهایش را به کمد برگردانده ام..بگویم که هیچ کدام از اینها مرا آزار نمی دهد..نمی دهد..
بگویم که من باید تقاص بچگی کردنم را..تقاص لج بازی کردنم را..تقاص صبور نبودنم را..باید پس بدهم....
بهمن90
+تاریخ دوشنبه 90/12/1ساعت 1:5 عصر نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
هزاری هم که بگویم ( او ) برایم( تو ) می شود..نمی شود.. بخدا قسم نمی شود.. هزاری هم که چپ و راست محبت و مهر توی حلقومم بریزد ، باز هم چیزی توی سرم هست که می گوید..( او ) اوست و ( تو ) نمی شود...
هربار به من می گوید برای قدم زدن به خیابان برویم..سردرد ناشی از آلودگی هوا رابهانه می کنم...هر وقت خرید شخصی دارد، خواهرش را برای همراهی اش پیشنهاد می کنم...هر وقت خریدهایش را نشانم می دهد ، فقط تصویر (تو) جلوی چشمانم است... تو که معصومانه..فقط با سلیقه ی من خرید می کردی...
اگر اصرارهای اعصاب خرد کن مادر و خواهرانم نبود..اگر پیله کردن های اطرافیانم نبود..اگر نگرانی های بی حساب و کتاب آنها از تنهایی و گریه های مهار نشدنی ام نبود.. کی راضی ی شدم که.....
میدانی..حتی حوصله ندارم که به تارهای هفت رنگ موهایش که در خیابان جلوی روسری اش ریخته توجه کنم...یادت هست چقدر ترا اذیت می کردم که گردنت از پشت شالت پیداشت؟ که نمی خواهم چشم کسی سپیدی دلپذیرش را ببیند؟ که نمی خواهم صورت زیباو بی گناهت آماج تیر نگاه های زهرآلود باشد؟
همیشه می ترسیدم که تمام تو مال من نباشد..همیشه می ترسیدم...
گاهی وقت ها که به ضرورت با هم بیرون می رویم، یادم می رود که ( او) هم همراهم است..ناگهان به خودم می آیم و می بینم که ده دوازده قدم عقب تر از من... رنجیده و اخم آلود دارد می آید تا به من برسد...
یادت هست چند بار به خاطر اینکه نزدیک بود به تو تنه بزنند با مردم درگیر شدم؟؟چطور توی چنبره ی بازوانم محصورت می کردم که مبادا ذره ای از تنت آلوده به غیر بشود؟؟
می دانی.. خیلی دلم می خواهد فرصتی دست بدهد تا دوباره موهای خیست را ببینم...که سرکش و کولی وار فر می خورند و روی شانه های نازکت رها می شوند..که وقتی سشوار را توی دستت می بینم، مانعت شوم و بگویم : (موهای فرت زیباترند)...تو معصومانه لبخند بزنی و بگویی: (هر طور که تو دوست داری..) چقدر دلم برای آن لبخندهای معصومت تنگ شده است..
راستی می خواهم از این به بعد تنهای تنها به دیدنت بیایم.. نمی توانم به (او ) بگویم از داوودی های رنگی چقدر بیزار بودی.. یا حتی اینکه از دیدن گلهای پرپر شده چقدر دلگیر می شدی...
می خواهم برایت یک شاخه مریم بیاورم ..پر از گلهای باز شده ..باسه چهار شکوفه روی سر ساقه..
می خواهم از عطر مریم مست شوی..از خود بیخود شوی..
دوست ندارم خلوتم با ترا با حرکات کودکانه اش خراب کند..دوست ندارم هی یقه ی پیراهنم را برایم درست کند..یا عرق دور گردنم را با دستمال کاغذی خشک کند...
می دانی..حس می کنم این کارهایش و سکوت من..یک جور خیانت است به تو...
بغض می کنم..خیلی هم بغض دارم.. نمی توانم باقی حرف هایم را بزنم وگرنه می گفتم که چقدر از تو دلگیرم که حتی به خوابم نمی آیی..که حتی توی خواب هم با من حرف نمی زنی...که راحت و آسوده آن زیر خوابیده ای و نمیدانی روزهای من چه جانکاه سپری می شود.. که نمیدانی شب های من چطور در زمان راکد و ثابت می ماند و نمی گذرد..که چطور با خاطراتت سر می کنم.. که چطور لباسهایت را در آغوش می کشم بلکه عطرت را به خاطرم بیاورم..که می ترسم ..می ترسم روزی نتوانم چهره ات را توی ذهنم ببینم..صدایت را توی گوشم بشنوم..که ...
مردن راه سهل تری است برای تحمل این غم.. این مرده ی متحرک بی تو ..نه روزدارد ..نه شب..
از این به بعد تنهای تنها به دیدنت می آیم..بدون داوودی های رد و نارنجی..بدون دیس حلوا..
حلوا را برای اموات می برند.. نه برای تو..نه برای تو که تا ابد از هر موجود زنده ای برایم زنده تری...
بهمن 90
+تاریخ یکشنبه 90/11/23ساعت 12:58 عصر نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
- شاید این نوشته یه روزی بخشی از یک داستان بلند بشه..
( یادداشت های یک زن حسود... )
هزاری هم که به خودت مطمئنم کنی..هزاری هم که پا به پای گریه هایم بغض کنی..باز هم چیزی توی سرم هست که نمی گذارد مثل آدم بنشینم و زندگی ام را بکنم..
مدام تصورت می کنم که با (او) داری خیابان های شلوغ را رج می زنی.. جلوی طلافروشی ها می ایستید و به ردیف زنجیرها و آویزهای براق نگاه می کنید.. یا شاید جلوی کیف و کفش فروشی افتخاری، ست های چرم و ورنی را محک می زنید..
نمی دانم موقع راه رفتن در خیابان، به او هم می گویی که شالش را طوری روی سرش بگذارد که نه از پشت سر، گردنش دیده شود و نه از پیش سر، موهایش؟؟ ..به او هم می گویی: ( باز این ماتیک قرمز را مالیدی روی لب هایت که ملت خیره بشوند توی صورتت؟)...یا وقتی توی شلوغی راه می روید، دور او هم دست هایت را حمایل می کنی که مبادا مردی به او تنه بزند؟...نمی دانم آیا (او) هم به اندازه ی من از این قفس گوشتی بازوانت در خیابانهای شلوغ لذت می برد یا... یا دوست دارد رها و آزاد و جوان، استوار و مستقل قدم بردارد و کسی از او محافظت نکند...
می دانی.. خیلی دلم می خواهد باز فرصتی دست بدهد تا وقتی جلوی شومینه ولو شده ای، شانه هایت را مثل خمیر توی لاوک، زیر انگشتانم ورز بدهم و برایت ترانه بخوانم...بعد تو کج کج نگاهم کنی و بگویی: (کفش می خواهی یا مانتو؟)
من با بغضی تصنعی، لبهایم را جمع کنم و تو خنده کنان نگاهم کنی..چقدر دلم برای این نگاه های کج کجت تنگ شده...
.
.
راستی این بار که به دیدنم می آیی به (او) بگو یا گل نخرد یا اگر می خرد مثل این گدا گودوله ها، داوودی های نارنجی و زرد را اینطوری این بالا پرپر نکند...
خودت که میدانی من عاشق بوی مریمم..خودت مریم بگیر..یک شاخه هم کافی است..اما انصافا پرپرش نکن..همانطور صحیح و سالم بگذارش آن بالا..پرپر که بشود نمی دانم کدام پر را بو کنم..اما وقتی روی یک ساقه هستند، بویش مستم می کند...
یک خواهش دیگر هم دارم.. به (او) بگو به بهانه ی دلداری دادن به تو، اینقدر بالای سر من دست توی سر وگردن تو نبرد..یک دفعه می بینی از این زیر بیرون می آیم و تمام گیس هایش را دانه به دانه می کنم...یا بدتر ...شب ها می آیم توی خوابش و نمی گذارم خواب راحت داشته باشد..!!
حالا پاشو..پاشو..برو بگذار زندگی ام را بکنم..بغض نکن.. دل ندارم بغض کردنت را ببینم..دلم می گیرد..غصه ام می شود..برو این دیس حلوای بی رنگ و طعم را هم از روی قبر من بردار...
پیر می شوی تا (او) دستپختش مثل من بشود..
چقدر دلم برایت می سوزد...!!
بهمن90
+تاریخ دوشنبه 90/11/17ساعت 12:24 عصر نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
به گمانم اوحساب بلد نیست
چون نمی داند (چندتا) دوستش دارم...
به گمانم او شیمی نمی داند
چون( کیمیای) این اشک های (آمیخته ) با عشق گیجش نمی کند...
به گمانم او از فیزیک هم سررشته ندارد
چون مبهوت (شتاب) این اشتیاق نمی شود...
خدای من....
شک دارم حتی خواندن و نوشتن هم بلد باشد!!
چون هر چه می نویسم نه می خواند
و هر چه انتظار می کشم..نه می نویسد..
باید دستش را بگیرم
و (الف) (باء) را
از همین امروز یادش بدهم...!!!
+تاریخ جمعه 90/11/14ساعت 2:30 عصر نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
هیچ وقت آدم های معتاد را دوست نداشتم.دوست که نداشتم هیچ..متنفر هم بودم. هنوز هم دوست ندارم.هنوز هم متنفرم.مخصوصا اگر این معتاد جوان هم باشد.
خدا به آدم عقل داده که مثل آدم زندگی کند.اگر کسی تصمیم گرفته این نعمت خدادا را ببوسد و بگذارد بالای طاقچه و لذت بی مقدار نشئگی و هپروت را به سالم زندگی کردن ترجیح بدهد،پس هربلایی که بعدها سرش می آید گوارای وجودش...
اصلا می دانی چیست؟ من معتقدم این جوانک های بی فکر و نادان بروند بمیرند..حتی اگر بمیرند هم دلم برایشان نمی سوزد...(اصولا فکر می کنم از معتاد جماعت بیشتر بدم می آید تا از یک آدمکش)
سطل زباله ی مکانیزه ی روبروی ساختمان ما چند مشتری دائمی دارد.چند جوان آواره که گاه و بیگاه تا کمر خم می شوند توی این سطل گنده تا ضایعات پلاستیکی را جمع آوری کنند و بریزند توی کیسه ی بزرگشان.. ویک معتاد بدشکل و بدهیبت فوق العاده کثیف!!
منظره ی آشغال دزدی از نقطه نظر اصول شهروندی منظره ی چشم نوازی نیست.اما دیدن این معتاد فوق العاده کثیف که سرتاپا چرکول و سیاه است جور دیگری مشمئزت می کند...
چندبار موقع گذشتن از خیابان او را از نزدیک دیده ام..چهره ی بهت زده ی ابلهانه ای دارد...پوست صورت و دستانش از فرط استعمال مواد زرد و تیره است..ناخنهایش ضخیم و به قهوه ای گراییده..لباسی به تن دارد که از شدت کثیفی به سختی تشخیص داده می شود قبلا چه رنگی داشته...اما موهای پرپشت و ریش پری دارد...
هرباز با دیدنش چنان دچار اشمئزاز و انزجار می شدم که به محض دیدنش توی مسیر، راهم را عوض می کردم تا از مقابل هم رد نشویم..
مدتی بود که نشسته کنار خیابان می دیدمش..پاچه ی شلوارش را تا زیر زانو بالا زده بود و با چهره ای مفلوک و دردمند پایش را می خاراند و به عابران نگاه می کرد..متوجه زخم بدشکل و بزرگی روی پایش شدم...زخمی با چرک و عفونت زردرنگ...
با توجه به چیزهایی که از تلویزیون در برنامه های مختلف دیده بودم حدس می زدم که باید از این زخم هایی باشد که براثر استعمال کراک روی تن و بدن معتادین ایجاد می شود... و منجر به مرگشان می شود..چند بار هم موقع را رفتن او را دیدم که به شدت می لنگید و به سختی راه می رفت...حدس می زدم که آخرهای عمرش است..به درک!!!!
زمستان سردی بود...برف می بارید و می بارید...محمل خوبی شده بود برای برف بازی بچه ها،درست کردن آدم برفی و عکس گرفتن در مناظر برفی...
دومین شب برفی که برف به شدت می بارید از پشت پنجره بارش سحر انگیز برف را نگاه می کردم..سرما تا مغز استخوانم نفوذ می کرد اما نمی شد از این منظره ی زیباچشم برداشت...
فردا شنیدم که جسد معتادی را پشت یکی از ساختمان های نیمه کاره ی اطراف پیدا کرده اند...زیاد مهم نبود...تقریبا هر دو سه هفته یکبار صدای آژیر آمبولانس و ماشین پلیس را می شنیدم که برای رسیدگی به جسد پیدا شده ی معتادی از خیابان می گذشتند...
از همسایه ها شنیدم که معتاد دیشبی، همان معتاد خیابان خودمان است...خدای من...چیزی توی قلبم تیر کشید...حسی عجیب که آمیزه ای بود از ترحم، دلسوزی و اندوه...داشتن چنین حسی برای خودم هم عجیب بود..انگار چیزی را که مال خودت بود از دست داده باشی...نمی دانم... بارها وبارها به زبان آوردم که: آخی..بیچاره مرد؟؟؟
2 ماه بعد از عید برای خرید ماهانه از فروشگاه همیشگی رفته بودیم.من توی ماشین منتظر بودم....10 متر جلوتر یک سطل زباله ی بزرگ بود...کسی تا کمر توی آن خم شده بود و مشغول کند و کاو در پسماندهای مردم بود..نگاهش می کردم..خودش را بالا کشید..لباسهایش مثل همه ی زباله دزدها سیاه و چرک بود و رنگ اولیه اش تشخیص داده نمی شد..جوان قد بلندی با موهای مشکی..بدون ریش..صورتش برایم آشنا بود..بیشتر دقت کردم.از آن فاصله تشخیص ندادم..جوان جلوی سطل ایستاده بود و با چیزی که از توی سطل برداشته بود ور می رفت..ناگهان.....
خدای من.... این معتاد خیابان ما بود..همان معتادی که وقتی خبر مرگش را شنیدم حالم بد شده بود و دلم برایش سوخته بود..
شعف نگهانی عجیبی از زنده دیدنش وجودم را پر کرد، از نوعی که نمی توانی توصیفش کنی...پس زنده بود... و فقط پاتوقش را عوض کرده بود...
شاید اگر می شد پای حرفهایش بنشینم برایم تعریف می کرد که زخم پایش او ا خانه نشین کرده..خانه نشین که نه..یعنی کدام خانه؟؟ زمینگیر بهتر است..شاید بخاطر همان زخم مدتی زمینگیر بوده و نمی توانسته راه برود..یا شاید سرمای زمستان باعث غیبتش بود...هههه چه روزگاری شده...داشتم برای غیبت یک معتاد خیالبافی می کردم...
حالا هر وقت می بینمش ، ناخودآگاه لبخندی روی لبم می نشیند...گاهی وقت ها نزدیک خیابان خودمان می بینمش...هنوز هم معتادها را دوست ندارم و ازشان متنفرم..اما...دوست ندارم کسی بمیرد..!!!!
دی ماه 90...
در حال حرکت توی اتوبان شهید بابایی...
+تاریخ شنبه 90/11/1ساعت 5:21 عصر نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
آقا اجازه! گیس هایم پیچ دارد
لب هایتان کاری به آنها هیچ دارد؟
آقا اجازه ! من شما رو دوست دارم
تا لحظه ی برگشتتان هم بیقرارم
آقا اجازه! چایی و بالش مهیاست
آرامش و آسایش عالم هم اینجاست
جن ها هیاهوی زمین را های بردند
آوازه خوان های پریشان نیز مردند
آقا اجازه! او سکوتش درد دارد
هم فوبیا.. هم یه تن شبگرد دارد
آقا اجازه حسرت آغوش دارم
تا بغض ها را توی گرمایش ببارم
آقا من و بخش خبر هی جنگ داریم
آقا برایت یک دل دلتنگ داریم
آقا اجازه! چشم هاتان مال من نیست
بی بی دل انگار توی فال من نیست
هی قهوه می نوشم ، ورق بُر می زنم..هی
اقا اجازه! لطفتان کی می رسد؟..کی؟
آقا تمنا می کنم آگاه باشید
بیراهه ها تعطیل شد..همراه باشید
در انتظار آفتابت یخ زدم من
آقا اجازه! ابرهاتان نیست روشن
آقا اجازه! می پرید از دستم آخر
باید مواظب باش و با هوش .... و هی سر...
سر تا به پا ... حیران لبخند تو باشم
بی پا و سر... مبهوت و پابند تو باشم
ترس از پریدن هات، کار هر شبم شد
تلواسه ی روزان تلخ پر تبم شد
آقا نمی ترسی که من هم بپرم؟... هان؟؟؟
از روی بام خانه تا سطح خیابان....
+تاریخ یکشنبه 90/10/25ساعت 2:1 عصر نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر