سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم ! می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..

خانه تکانی

دستمال را توی سطل می برد و لای کف چنگ می زند..خوب که کف آلود شد، آن را می چلاند و بیرون می آورد..روی چهارپایه می رود و دیوار را با دستمال کف آلود می سابد..پایین می آید ار روی چهارپایه..دستمال نمدار را برمی دارد..دوباره بالا می رود و قسمتهای آغشته به کف را با دستمال نمدار تمیز می کند..باز پایین می آید..دستمال خشک را بر می داردو باز بالا می رود..همان قسمتها را با دستمال خشک می کشد و این بار که پایین می آید نگاهی رضایتمندانه به حاصل کارش می اندازد..

همه را شمردم..همه ی بالا و پایین آمدن هایش از روی چهارپایه را..این دوازدهمین بار بود..این دیوار بلند و عریض پذیرایی را با دوازده بار بالا و پایین رفتن از چهارپایه بالاخره تمام کرد..

به من نگاه می کند و می گوید:

-خوب شد..نه؟؟؟ برق می زنه..این همه خستگی بی نتیجه نبود.کاملا مشخصه که تمیز شده..!!

اگر زبان داشتم می گفتم:

-باید هم مشخص باشه..بالاخره قوت دستهای مردونه یه چیز دیگه ست..ماشاءلله زورت زیاده..خوب تمیز می کنی..

اما ..سکوت و چشم هایی که حتی پلک نمی زنند، تنها پاسخی است که می شنود.

گوشه ی مبل نشسته ام..پاهایم آویزان است..پتوی نازک چهارخانه ای روی پاهایم است..دستهایم روی پاهایم است..پاهایم..

سطل و دستمال ها را توی آشپزخانه می برد..صدای شستن سطل را می شنوم..صداهای بعدی لابد مال شستن دستمال هاست..می دانم دستمال ها را مثل خودم روی صندلی های ناهارخوری پهن می کند تا خشک شوند..

صدای تق تق فندک گاز را می شنوم..چای بعد از کار در راه است..بد جور برای رفع خستگی لازم است..

می آید..حسش می کنم..بوی عرق تنش زودتر از صدای پایش به من می رسد..کنارم روی مبل می نشیند..کنارم است..به من نچسبیده..

دستهایش را بالای سرش می برد و پشت گردن به هم قفل می کند..خودش را کش می دهد..بوی تند عرق از زیر بغلش متصاعد می شود..چقدر این بو آشناست..چقدر دوستش دارم..بوی کار..بوی تعهد..بوی زنده بودن...

دوست دارم دست بیندازد زیر پاهای بی جانم..مرا بغل کند..از روی مبل بلندم کند و بنشاندم روی زمین..خودش هم روبرویم بنشیند..نه..سر بگذارد روی زانویم و خسته و کشدار بگوید:

-یه کم شونه ها مو بگیر..خسته شدم..

صدای فس فس کتری هشیارش می کند..بلند می شود..می رود توی آشپزخانه تا چای بریزد.صدایش را می شنوم:

-دم عیدی کار درست کردم واسه خودم ها..آخه بگو مرد حسابی، تو که سال تا سال نه خونه ی کسی میری نه کسی خونه ت میاد..خونه تکونی هر ساله ت چیه؟با این کمر ناسور ..درو دیوار تمیز کردنت چیه؟حالا گیرم که کسی هم اومد..حالا گیرم که همه جا از تمیزی برق هم نمی زد..که چی آخه؟..

اگر زبان داشتم می گفتم:

-آدم برای دل خودش همه جا رو تمیزمی کنه نه برای دل دیگران..حالا چه عیبی داره یه نفر هم که پاشو میذاره توی خونه ی آدم..با دیدن درو دیوار تمیز..لذت ببره از نفس کشیدن توی خونه ت؟؟

اما..لم داده از گوشه ی مبل نگاهش می کنم..

دراز کشیده روی زمین..چای لیوانی بغل دستش توی یک سینی کوچک..بدون قند..چای تلخ..تلخ..

نه..دیوارها حسابی تمیز شده اند..دستت درد نکند..خیلی زحمت کشیدی..

ای وای ..خوابش برد..از خستگی خوابش برد..همینطور بی زیرانداز و روانداز، خوابش برد..کاش زبان داشتم..صدایش می کردم..کاش دست داشتم..پا داشتم..می رفتم پتویی می آوردم و رویش می انداختم..حیف..حیف...حیف که من فقط یک عکس بزرگ هستم توی یک قاب عکس چوبی..عکسی از زنی که سالهاست تبدیل به خاطره شده..قاب عکسی گوشه ی مبل...

خوابش برده..خوابش برده..می دانم فردا برای تمیز کردن خانه ی من به گورستان می آید..از فرط خستگی خوابش برده..خوابش برده...

 

اسفند90

.


+تاریخ سه شنبه 90/12/16ساعت 3:24 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر