سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم ! می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..

- شاید این نوشته یه روزی بخشی از یک داستان بلند بشه..






( یادداشت های یک زن حسود... )

هزاری هم که به خودت مطمئنم کنی..هزاری هم که پا به پای گریه هایم بغض کنی..باز هم چیزی توی سرم هست که نمی گذارد مثل آدم بنشینم و زندگی ام را بکنم..
مدام تصورت می کنم که با (او) داری خیابان های شلوغ را رج می زنی.. جلوی طلافروشی ها می ایستید و به ردیف زنجیرها و آویزهای براق نگاه می کنید.. یا شاید جلوی کیف و کفش فروشی افتخاری، ست های چرم و ورنی را محک می زنید..
نمی دانم موقع راه رفتن در خیابان، به او هم می گویی که شالش را طوری روی سرش بگذارد که نه از پشت سر، گردنش دیده شود و نه از پیش سر، موهایش؟؟ ..به او هم می گویی: ( باز این ماتیک قرمز را مالیدی روی لب هایت که ملت خیره بشوند توی صورتت؟)...یا وقتی توی شلوغی راه می روید، دور او هم دست هایت را حمایل می کنی که مبادا مردی به او تنه بزند؟...نمی دانم آیا (او) هم به اندازه ی من از این قفس گوشتی بازوانت در خیابانهای شلوغ لذت می برد یا... یا دوست دارد رها و آزاد و جوان، استوار و مستقل قدم بردارد و کسی از او محافظت نکند...
می دانی.. خیلی دلم می خواهد باز فرصتی دست بدهد تا وقتی جلوی شومینه ولو شده ای، شانه هایت را مثل خمیر توی لاوک، زیر انگشتانم ورز بدهم و برایت ترانه بخوانم...بعد تو کج کج نگاهم کنی و بگویی: (کفش می خواهی یا مانتو؟)
من با بغضی تصنعی، لبهایم را جمع کنم و تو خنده کنان نگاهم کنی..چقدر دلم برای این نگاه های کج کجت تنگ شده...
.
.
راستی این بار که به دیدنم می آیی به (او) بگو یا گل نخرد یا اگر می خرد مثل این گدا گودوله ها، داوودی های نارنجی و زرد را اینطوری این بالا پرپر نکند...
خودت که میدانی من عاشق بوی مریمم..خودت مریم بگیر..یک شاخه هم کافی است..اما انصافا پرپرش نکن..همانطور صحیح و سالم بگذارش آن بالا..پرپر که بشود نمی دانم کدام پر را بو کنم..اما وقتی روی یک ساقه هستند، بویش مستم می کند...
یک خواهش دیگر هم دارم.. به (او) بگو به بهانه ی دلداری دادن به تو، اینقدر بالای سر من دست توی سر وگردن تو نبرد..یک دفعه می بینی از این زیر بیرون می آیم و تمام گیس هایش را دانه به دانه می کنم...یا بدتر ...شب ها می آیم توی خوابش و نمی گذارم خواب راحت داشته باشد..!!
حالا پاشو..پاشو..برو بگذار زندگی ام را بکنم..بغض نکن.. دل ندارم بغض کردنت را ببینم..دلم می گیرد..غصه ام می شود..برو این دیس حلوای بی رنگ و طعم را هم از روی قبر من بردار...
پیر می شوی تا (او) دستپختش مثل من بشود..
چقدر دلم برایت می سوزد...!!

بهمن90


+تاریخ دوشنبه 90/11/17ساعت 12:24 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر