سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم ! می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..

هزاری هم که بگویند سایه ی (او) از روی زندگی ام برداشته می شود..نمی شود...به خدا قسم نمی شود...هر کاری کردم..به هر دری زدم...هر راه نرفته را امتحان کردم..اما نشد.. نشد که نشد...
مادرت گفت عکس های (او) را از جلوی چشم بردارم..خواهرت گفت تمام لباس هایش را از خانه بیرون ببرم..مادرم گفت دستپختم را بهتر کنم..خواهرم گفت هر دوهفته یکبار به آرایشگاه آرامیس سربزنم.
همه ی اینکارها را کردم..اما باز هم نشد..
این همه تنها خرید رفتن..این همه تنها دنبال کارهای شخصی رفتن ، فقط یک چیز را به من می فهماند...که تو هرگز..هیچ وقت، مال من نخواهی شد و همانطور که جسمت را از من دریغ می کنی، قلبت را هم تا ابد از من دریغ خواهی کرد.
اما چیزی که کسی نمی دادند این است که هیچ کدام اینها برایم مهم نبود.. هیچ کدام...
هربار ساناز -دوست دوران کودکی ام - تلفن می زند،تا چند روز توی حال خودم نیستم...حرفهایش، سرزنش هایش، توبیخ کردن هایش، مرا بیشترو بیشتر از حماقتی که انجام دادم بیزار می کند..
-دختره ی احمق نفهم!! به زندگی و جوونیت که آتیش زدی..حداقل این نکبتی که توش دست و پا می زنی رو جمع و جور کن و نذار برات تبدیل به جهنم بشه.. درستش کن.. مثل موم توی دستت بگیرش.. مردها رو راحت میشه رام کرد..راهشو پیدا کن..!!!خوبیش اینه که مادر و خواهرشم باهات همراه میشن و هواتو دارن...
ساناز چه می داند جهنم و نکبت یعنی چه؟ چه می داند حسرت نداشتن برادرش برایم دردناک تر است یا زندگی کردن با مرد زن مرده ی روان پریشی که مثل سایه توی اتاق ها راه می رود و با خیال زن مرده اش عاشقی می کند؟..
نمی دانم...نمی دانم کدام یکی تحملش سخت تر است..دل کندن از عشقی که دوازده سال توی جانم ریشه دواند و با یک لجبازی احمقانه مرا سرسفره ی عقد با مردی نشاند که حتی یکبار هم توی صورتم نگاه نکرد و مادرش برای رهایی از حالات مالیخولیایی اش مرا در یک جشن عروسی پسندید .. یا دیدن عشق ورزی های دیوانه وار این مرد که حالا دیگر شوهرم بود و تنها نشانه ی این عنوان ،اسمی بود که وارد شناسنامه ام شده بود..
آرد را که به هم می زنم، روغن را که می ریزم، با خودم فکر می کنم آیا می فهمد که به خاطر احترام به عشق اوست که این حلوای ناشیانه و بی رنگ را درست می کنم؟..می فهمد که برای عشق جنون آسای او..برای عشق ورزیهای نامتعارفش احترام می گذارم یا نه؟؟یا می گذاردش به پای خودشیرینی و سیاست زنانه؟؟
بدون اینکه چیزی بگوید، از گلفروشی چند شاخه گل داوودی زیبا می گیرم و آنجا..آنجا که می رویم، گلها را پرپر می کنم و روی سنگ سرد سیاه می ریزم..آیا می فهمد که من هم عشق را می شناسم و درد او را می فهمم؟؟
وقتی پریشان و آشفته از روی سنگ بلندش می کنم و سعی می کنم لباسش را مرتب کنم، چقدر در نظرم محترم تر و با ارزش تر می اید...این جور وقتها به شدت بدهکار خودم می شوم..که چرا با یک جرو بحث بچگانه، قید اینهمه سال عاشقی را زدم و با لجبازی به خواستگاری گستاخانه ی مادرش پاسخ مثبت دادم و عروس سیاه پوش این ماتمکده شدم...
شده ام مثل پیر دختری که پدر ناتوانش را ضبط و ربط می کند...لباسهایش را می شوید، غذایش را می دهد، داروهایش را سروقت می آورد، جای خوابش را مرتب می کند و تا خود صبح روی کاناپه، نیم خواب..نیم بیدار، مراقب کابوس های شبانه ی اوست...
به این فکر می کنم که گاهی (تقدیر) مضحک ترین واژه ای است که به حماقتهای خودمان نسبت می دهیم..
چقدر دلم می خواهد فرصتی دست بدهد تا تنها به دیدن (او) بروم و همه ی این حرفها را از این بالا برایش بگویم...بگویم تا خیالش آسوده باشد ..که مراقب همه چیز هستم...مراقب همه چیز...مراقب سلامت شوهرمان..مراقب داروهای شوهرمان..مراقب وقت خواب شوهرمان..مراقب همه چیز هستم..
می خواهم بداند که من هم زخمی عشقم و زخم عشق را خوب می فهمم..که بداند من گله ای ندارم..شکایتی ندارم.. به این عشق نیم مرده، نیم زنده احترام می گذارم و مراقبش هستم.. بگویم که عکسهایش را به دیوارها و لباسهایش را به کمد برگردانده ام..بگویم که هیچ کدام از اینها مرا آزار نمی دهد..نمی دهد..
بگویم که من باید تقاص بچگی کردنم را..تقاص لج بازی کردنم را..تقاص صبور نبودنم را..باید پس بدهم....


بهمن90


+تاریخ دوشنبه 90/12/1ساعت 1:5 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر