سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم ! می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..

دولت افغانستان دستور توقف عملیات جستجوی اجساد را داده و منطقه ای را که دچار رانش زمین شده ، مقبره ی دسته جمعی اعلام کرده. دولت افغانستان اعلام کرده عمق رانش تا پنجاه متر است و عملا دستیابی به اجساد غیر ممکن است.مردم افغانستان معترضند و می خواهند به مردگانشان توهین نشود. می خواهند مردگانشان در مکان آبایی شان دفن شود. می گویند مکانی که مقبره جمعی اعلام شده در مسیر آب است و جای مناسبی برای مقبره نیست.می گویند..می گویند..

بساط سبزی وسط هال پهن بود. تا شلوار مشکی دمپا را پیدا کنم،‌نان بگیریم، سبزی بگیریم و برگردیم شده بود هشت و ده دقیقه. گفتم:

-سبزی ها با خودت. من باید بادمجون سرخ کنم. کلی کار دارم بعدش.

خبر برای خودش خبر رسانی می کرد. بادمجان هایم سرخ شد.آب هویج گرفتم و شیر هویجشان تیار شد، حتی آب هویج خالی با نی مخصوص سبز رنگ برای پسرک بی دندان، ظرف و ظروف آبکشی و جابجا شد .آشپزخانه ام دستمال کشیده شد و کاری نداشتم. آمدم نشستم تا بساط سبزی زودتر برچیده شود. سبزی ها با ساقه ی خیلی بلند ،‌ اما خیلی آرام آرام و کند تمیز می شدند.

-خیلیه ها.. شب بخوابی،‌صبح پا شی ببنی هیچی نیست.  همه رفتن زیر خاک.

-شب بخوابی دیگه صبح پانمیشی. چون مُردی.

-خب همین. فکرشو بکن.. دیشب بودن. صبح دیگه نیستن. بعدم بگن دسترسی به جسد ممکن نیست. دنبالش نمی گردیم.

با وسواس و دقت و حرکات اسلوموشن تره ها را بر می دارد و تمیز می کند.

-غصه ی اینا رو هم تو می خوری؟‌ول کن بابا حال داری.

-اینجوری مردن هم خوبه ها..شب هستی..صبح نیستی. اصلا نیستی. هیچی ازت نمی مونه. هیچی. خودت و لوازمت و حواشی ت همه مدفون میشن.

-حالا خودت می خوای بمیری به ماها چیکار داری؟ حتما باید ما رو هم بکشی؟

-کی گفت شماها؟؟

-خودت میگی لوازم و حاشیه ها..

-نگفتم خانواده و بستگان. گفتم لوازم. مثلا کتاب. لباس. مدارک و اسناد..

-شامت کی آماده میشه؟؟

-اینطوری مردن واقعا خوبه..

سبزی ها تمام شد. همانطور که روی پا بلند می شوم و لگن سرخابی پر از سبزی را برمی دارم می گویم:

-اون بیچاره ها رو بگو..نامردها چطوری توی ساختمان  آتیششون زدن.

-کیا؟؟

-روس های مقیم اوکراین. این اوبامای مارمولک خوب بلده چطوری درس عبرت بده به مخالفاش. بیچاره های بی نوا..چطوری توی ساختمون دربسته توی آتیش کباب شدن.

-امشب غصه خور همه ی دنیا شدی..  غصه ی اینا رو هم  تو می خوری؟؟

-خب بخورم..

-برو شامتو بکش بیاییم بخوریم..



+تاریخ سه شنبه 93/2/16ساعت 10:20 صبح نویسنده پروانه سراوانی | نظر

چندسال قبل که هنوز دانشجوی ارشد بودم..یکی از دفعاتی که طفلی آقای همسر مرا تا نزدیکی های طرح ترافیک رساند تا بقیه اش را با اتوبوس بروم دانشگاه ، از رادیو شعری دکلمه شد که برای یک لحظه مرا سرجایم میخکوب کرد. خانوم مجری چهار خط از یکی از شعرهایی که زمان نوجوانی برای مجله فرستاده بودم و چاپ شده بود را دکلمه کرد. با ذوق گفتم:

-اِ.....این شعر منه.

حتی نشنید من چه گفتم. حواسش به ترافیک وحشتناک سرصبح تهران بود و اینکه دارد دیرش می شود.

سال قبل توی تبریک های فوتو گرافی نتی، فریده جانم برایم عکسی فرستاد که متن همان شعر را روی عکس مادر و کودکی کار کرده بوند. از فریده جان پرسیدم یادت بود شعر منو؟؟

گفت: نه... شعر توئه؟ اینو از توی نت سرچ کردم.

کلی ذوق کردم که شعرم اینطوری عمومی شده.هرچند بدون نام شاعر.

گذشت و رفت و فراموش کردم که چه حسی داشتم.

امسال یکی ازدوستان نازنین نودهشتیا..همان چهار خطی را که توی عکس نوشته بودند، برایم فرستاد و من دوباره دچار همان حس غلیان احساسات شدم. برایش نوشتم که ماجرای این شعر چیست.

بین جواب دادن به تبریک های ارسالی دوستان نازنین..دوباره چشمم افتاد به عکسی که شعرم را رویش تایپ کرده بودند.

حالی که امسال دچارش شدم خیلی غلیظ تر و شدیدتر از سال قبل بود. نمی دانم چرا.اما از ذوق..مثل بچه ها فورا عکس را برای دوست نازنین دیگری که اهل قلم و دل است فرستادم و باز عین بچه ها برایش در مورد شعرم گفتم.

فکر کردم  حال خوش و  حسم را باید با کسی  قسمت کنم.

خب...این هم   گذشت. بیرون رفتم. شب شد. سرگیجه گرفتم. جوراب سیاه خریدم. سی دی خریدم.. و اصلا یادم رفت که دم عصری چقدر ذوق مرگ شده بودم بابت رواج عمومی و بی اجازه ی شعرم.

شب توی مطبخ همایونی ام مشغول کوکینک شام بودم که آلارم اس ام اس گوشی ام بلند شد. محل ندادم. دستهایم آغشته به مواد غذایی بود. بعد از آماده کردن شام، نشستم تا جا بیفتد. گوشی را چک کردم.    چی دیدم...

از مدرسه ی نیما برایم اس ام اس تبریک روز مادر آمده بود. (قبل تر ها کارت تبریک به آدرس پستی می فرستادند!!) و متن اس ام اس چی بود؟

مادر ای پرواز نرم قاصدک

مادر ای معنای عشق شاپرک

ای تمام ناله هایت بی صدا

مادر ای زیباترین شعر خدا

دیگر تامل و سکوت را جایز ندانستم و با ذوق بی بدیل و شوق وافر و شادی زاید الوصف موضوع را برای همه تعریف کردم و خودنمایی را به حد اعلا رساندم.

همه با تعجب زل زده بودند به من. آقای همسر لبخند ملیحی روی لب داشت. حیف که شب قبل کادوی خیلی خوب و غافلگیر کننده و ماهی داده بود وگرنه موضوع ترافیک و شعری که نشنید را طور دیگری برایش تعریف می کردم بلکه کمی عذاب وجدان بگیرد:)

سررسید قدیمی ام را آوردم و شعرم را تویش پیدا کردم و به عنایت تکنولوجی!!! پیکچر بی کیفیت و تاری از آن گرفتم(چون کاغذ مجله تازه کاهی شده بود) تا بعنوان سند شاعرانگی های نوجوانی ضمیمه ی مطلب کنم.

اوووووووووووووف چقدر یک بند حرف زدم.

- این انگلیسی فارسی کردنهایم ربطی به خودنمایی کذایی ندارد..مال کلاس زبانی است که تویش باید همه چیز را به زبان بلادکفر بازگو کنیم. امروز عصر کلاس داشتم

 

 



+تاریخ پنج شنبه 93/2/11ساعت 9:40 صبح نویسنده پروانه سراوانی | نظر