سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم ! می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..

هزاری هم که بگویم ( او ) برایم( تو ) می شود..نمی شود.. بخدا قسم نمی شود.. هزاری هم که چپ و راست محبت و مهر توی حلقومم بریزد ، باز هم چیزی توی سرم هست که می گوید..( او ) اوست و ( تو ) نمی شود...
هربار به من می گوید برای قدم زدن به خیابان برویم..سردرد ناشی از آلودگی هوا رابهانه می کنم...هر وقت خرید شخصی دارد، خواهرش را برای همراهی اش پیشنهاد می کنم...هر وقت خریدهایش را نشانم می دهد ، فقط تصویر (تو) جلوی چشمانم است... تو که معصومانه..فقط با سلیقه ی من خرید می کردی...
اگر اصرارهای اعصاب خرد کن مادر و خواهرانم نبود..اگر پیله کردن های اطرافیانم نبود..اگر نگرانی های بی حساب و کتاب آنها از تنهایی و گریه های مهار نشدنی ام نبود.. کی راضی ی شدم که.....
میدانی..حتی حوصله ندارم که به تارهای هفت رنگ موهایش که در خیابان جلوی روسری اش ریخته توجه کنم...یادت هست چقدر ترا اذیت می کردم که گردنت از پشت شالت پیداشت؟ که نمی خواهم چشم کسی سپیدی دلپذیرش را ببیند؟ که نمی خواهم صورت زیباو بی گناهت آماج تیر نگاه های زهرآلود باشد؟
همیشه می ترسیدم که تمام تو مال من نباشد..همیشه می ترسیدم...
گاهی وقت ها که به ضرورت با هم بیرون می رویم، یادم می رود که ( او) هم همراهم است..ناگهان به خودم می آیم و می بینم که ده دوازده قدم عقب تر از من... رنجیده و اخم آلود دارد می آید تا به من برسد...
یادت هست چند بار به خاطر اینکه نزدیک بود به تو تنه بزنند با مردم درگیر شدم؟؟چطور توی چنبره ی بازوانم محصورت می کردم که مبادا ذره ای از تنت آلوده به غیر بشود؟؟
می دانی.. خیلی دلم می خواهد فرصتی دست بدهد تا دوباره موهای خیست را ببینم...که سرکش و کولی وار فر می خورند و روی شانه های نازکت رها می شوند..که وقتی سشوار را توی دستت می بینم، مانعت شوم و بگویم : (موهای فرت زیباترند)...تو معصومانه لبخند بزنی و بگویی: (هر طور که تو دوست داری..) چقدر دلم برای آن لبخندهای معصومت تنگ شده است..
راستی می خواهم از این به بعد تنهای تنها به دیدنت بیایم.. نمی توانم به (او ) بگویم از داوودی های رنگی چقدر بیزار بودی.. یا حتی اینکه از دیدن گلهای پرپر شده چقدر دلگیر می شدی...
می خواهم برایت یک شاخه مریم بیاورم ..پر از گلهای باز شده ..باسه چهار شکوفه روی سر ساقه..
می خواهم از عطر مریم مست شوی..از خود بیخود شوی..
دوست ندارم خلوتم با ترا با حرکات کودکانه اش خراب کند..دوست ندارم هی یقه ی پیراهنم را برایم درست کند..یا عرق دور گردنم را با دستمال کاغذی خشک کند...
می دانی..حس می کنم این کارهایش و سکوت من..یک جور خیانت است به تو...
بغض می کنم..خیلی هم بغض دارم.. نمی توانم باقی حرف هایم را بزنم وگرنه می گفتم که چقدر از تو دلگیرم که حتی به خوابم نمی آیی..که حتی توی خواب هم با من حرف نمی زنی...که راحت و آسوده آن زیر خوابیده ای و نمیدانی روزهای من چه جانکاه سپری می شود.. که نمیدانی شب های من چطور در زمان راکد و ثابت می ماند و نمی گذرد..که چطور با خاطراتت سر می کنم.. که چطور لباسهایت را در آغوش می کشم بلکه عطرت را به خاطرم بیاورم..که می ترسم ..می ترسم روزی نتوانم چهره ات را توی ذهنم ببینم..صدایت را توی گوشم بشنوم..که ...
مردن راه سهل تری است برای تحمل این غم.. این مرده ی متحرک بی تو ..نه روزدارد ..نه شب..
از این به بعد تنهای تنها به دیدنت می آیم..بدون داوودی های رد و نارنجی..بدون دیس حلوا..
حلوا را برای اموات می برند.. نه برای تو..نه برای تو که تا ابد از هر موجود زنده ای برایم زنده تری...

بهمن 90


+تاریخ یکشنبه 90/11/23ساعت 12:58 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر