سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم ! می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..

 


چقدر این شلواره راحته..نه کش کمرش سفته..نه زانو میندازه..از همه مهم تر اینکه وقتی خودمو توی آینه ی بوفه می بینمُ جمع و جور و بی نقص نشونم میده..برم..برم..به بقیه ی حمالی هام برسم..قر و فر برام آشپزخونه ی تر وتمیز نمیشه.. 

لکه های روغن سفت و سخت شدن..از این دستمال جادویی و این اسپری پاک کننده کاری بر نمیاد..چشمامو تنگ می کنم..از روی دوزانو باند میشم و میرم سیم ظرفشویی رو میارم..

چه قیامتی شده اینجا..میزناهارخوری رو یه وری کردم تا بتونم اجاق گاز رو بکشم جلو و دیواره های کناری شو تمیز کنم...صندلی ها هرکدوم یه گوشه هستن...باکس های آب معدنی روی میز و روی کابینت ها منظره ی وحشتناکی از شلوغی درست کرده..راه به راه هم دکوری های فانتزی آشپزخونه و قوطی ها و شیشه های شسته شده روی کابینت گذاشتم تا خشک بشن..

کابینت های بالا رو سریع پاک کرده بودم ..هود کمی اذیتم کرد..چرب بود...اما اونم نسبت.. راحت تمیز شد..اما اجاق گاز...هی وای من...چند وقته با دقت تمیز نشده..کابینتهای طرفین اجاق پرشده از لکه های سخت شده ی روغن..

مچ دستم درد گرفته اما سیم رو روی لکه ها می کشم..سعی می کنم بیشترین قدرتم رو توی انگشتام بریزم و منتقل کنم به سیم ظرفشویی...لکه ها مقاومت نمی کنن..به سرعت در حال از بین رفتن هستن..

یکی این مزاحم ها را از توی دست و پا جمع کنه..پسرها به هر بهونه ای شده می خوان بیان توی دست وپام..کف آشپزخونه پرشده از لکه مواد شوینده..اسپری های پاک کننده و ذرات آشغال...داد می زنم:

-اگه کسی جرات کنه پاشو بذاره توی آشپزخونه، می کشمش!!!

به خودم می خندم..می خواستم تمیز کردن آشپزخونه رو از گردنم بردارم و مثل طوق لعنت بندازم گردن تو..اما دلم نیومد...حالا خودم..روی دوزانو نشستم و دارم عین کلفت ها، چربی روغن رو از روی کابینت پاک می کنم..آخ...مچ دستم چقدر درد می کنه..تیر می کشه تا توی کتفم..باید می دادم خودت تمیز می کردی...هه..نه اینکه تو هم اهل دستمال دست گرفتن و نظافت بودی..

اوووه..این همه کار رو تنهایی انجام دادم...آشپزخونه هم تموم بشه می مونه پرده ها که بشورم و کارهام دیگه تموم بشه..

-بس کن دیگه...کارتعطیل..بیا بیرون..بقیه شو بذار برای بعد..بیا بریم پایین..الان آتیش بازی شروع میشه..

-من نمیام..شماها برید..من کار دارم..بمونم اینجا رو تمیز کنم

-کارای اینجا فرار نمی کنه..بیا...تو نیای مام نمی ریم..ما تنها نمیریم..

دستامو می شورم..لباس گرم می پوشم..یه کوچولو آرایش می کنم(البته چشمامو حسابی می کشم)شال و صندل قرمز ست می کنم و می ریم پایین تا چهارشنبه سوری امسالو با هم باشیم..فکر می کنم: (بی انصاف..حداقل نگفت بیا بیرون..وقتی برگشتیم بقیه شو من انجام می دم...) هی وای من..

وقتی از راه رسید، جعبه ی شیرینی رو گذاشت  روی پیشخوان آشپزخونه..داد زدم:

-بدون دمپایی نیایی این تو...زمین کثیفه..

گفت:بهههههههههه مامان فداکار.. اینم شیرینی..چیز دیگه ای نمیخوای؟؟ نون هم گرفتم..

گفتم: چرا...مامان فقط یه بوس شیرین می خواد تا خستگیش دربره..

محل نداد و رفت!!!

چرا این ، الان یادم اومد؟؟؟

*

هنوز کسی از همسایه ها پایین نیومده بود..طبق چهارشنبه سوری های این چند سال، همسایه ها پایین جمع میشن و آتیش بازی بقیه رو تماشا می کنن تا اینکه همسایه ی طبقه اولمون، بیاد مراسم با شکوه آتیش بازی راه بندازه..

زنگ طبقه چهارمو از پایین زدم..:

-سلام....چطوری؟؟؟نمیایین پایین؟؟

-سلام..چرا داریم میاییم...دارم لباسهای صدرا رو تنش می کنم..اومدیم..

تا مامان صدرا بیاد..تو و پسرها چند تا سیگارت روشن می کنید و میندازید توی خیابون..صدای ترکیدن ترقه از همه جا میاد..بلند..آروم...مهیب...سوت و سفیر کشان...

پسرهایی که از جلوی ساختمون ما رد میشن چیزی پرت می کنن توی بوته های رزماری توی باغچه..گوشامو می گیرم..ترقه با صدای مهیبی می ترکه.مامان صدرا هم اومد..

-سلام...کم پیدا؟؟؟کجایی تو؟؟؟ چرا ورزش نمیای دیگه؟؟

-سلام..هیس...مادرشوهرم پشت سرمه...جلوی اون این چیزا رو نپرس..

-هههه..باشه

میگه: طبقه اولی ها نیومدن هنوز؟؟؟

-نه..هنوز مراسم باشکوهمون شروع نشده...

اون طرف خیابون یه 206 سفید پارک می کنه و دختر همسایه طبقه دوم از راه می رسه..  بچه هاش همراهشن...اومده چهارشنبه سوری کنار مادرش باشه..میاد سمت ما..

سلام و احوالپرسی....

-فرزانه..زیر چشمات سیاهه..

دست می بره سمت چشمهاش..

-هان؟؟؟ سیاه؟؟؟ شاید ریمل ریخته..

هیچ وقت ندیدم که صورتش ذره ای آرایش داشته باشه..هیچ وقت...منظورشو از ریملی که ممکنه زیر چشمش ریخته باشه نمی فهمم!

مثل همیشه شل و ول و بیحال میره توی ساختمون..میگم:

-زود بیا پایین

-باشه..بچه ها رو بسپارم ..میام...

*

فکر کنم یک ساعتی هست که پایینم...سردم شده..دستامو توی جیب پالتو می برم..فایده ای نداره..دستامو می زنم زیر بغلم بلکه گرم بشه..اینطوری بهتره...صدای ترق ترق ترکیدن ترقه ها هنوز میاد..منور...سیگارت...زنبوری...بمبک..نارنجک..

تو یک زنبوری رو با فندک روشن می کنی و پرت می کنی روی هوا..نقطه ی نورانی آتیش زنبوری همینطور توی هوا فر می خوره و بالا و پایین میره...

-نه بابا ..تو هم خوب مستعدی برای زنبوری فرستادن توی هوا...

آتیش زنبوری داره فروکش می کنه..میاد پایین..داره سمت من فر میخوره و میاد پایین..خودمو کنار می کشم،  با خنده ادامه میدم:

-اگه بیفته روی شالم خودت می دونی ها...

مامان صدرا میگه:

-شوهرت خیلی حرفه ای عمل کرده..همه چی خریده..انواع مواد محترقه...

-چیکار کنیم..بهتر از اینه که خود بچه بره چیزای خطرناک دست ساز بخره..خودش رفته  ترقه های کم خطر برای پسرها خریده..حالا هم که پا به پاشون داره می ترکونه...

می خندیم..

خوبه..می خندیم..می خندیم..خنده هام با اینکه عمیق و طولانیه..اما شادم نمی کنه..ولی همین که می خندیم خوبه...لااقل عضله های صورتم تکونی می خورند..

*

طبقه اولی ها میان...با یک کیسه زباله ی گنده پر ار وسایل آتیش بازی و ترقه..

خب..جشن امسال داره شروع میشه..

خودشون و فک و فامیلشون سرهم 20 نفری میشن..چه سروصدایی راه انداختن..با هر ترقه ای که هوا می فرستن و می ترکه، دست جمعی دست می زنن و جیغ می کشن و شادی می کنن..

مامان صدرا میگه:

-چه خوبه..خوش به حالشون..همیشه دور همن..توی هر مراسمی..ولی فکر کنم وضع مالی هم بی تاثیر نیست...نه؟؟؟منم اگه داشتم کل فامیلم الان دورم جمع بودن...

لبخند می زنم...فکر می کنم ): فقط پول داشتن نیست..همدلی و یکرنگی قوی تر از پول عمل می کنه)...بعدا به درستی نظر مامان صدرا پی می برم...

خانم طبقه اول موهاشو طلایی کرده..تند تند سیگارت روشن می کنه و میندازه توی خیابون و سرخوشانه می خنده...فکر می کنم منم توی 45 سالگی اینقدر روحیه خواهم داشت؟؟؟

ووووه..بالن هوا می کنن..سیم ظرفشویی آتیش می زنن...یه چیزایی دارن که اسمشو نمی دونم..فقط می بینم وقتی توی آسمون می ترکه رقص نور راه میندازه...چه خوشگله...

نیم ساعتی هم با اینها هستیم...سردمه...کارهام مونده...میگم:

-من میرم بالا..حواست به بچه ها باشه...

میگی: بمون دیگه..کارهاتو فردا بکن...

می مونم..ولی کارهامو همین امشب تموم می کنم..باید امشب تموم بشه..کارها مثل یه بغض فرو خورده ته گلوم گیر کرده..نمی دونم چرا اینقدر دلم می خواد کمکم کنی..یا حرفی از کمک کردن بزنی..

بالا که میاییم اول برای بچه ها شام گرم می کنم..توی این بلبشو وقت  شام درست کردن نداشتم..بسته ی گوشت چرخ کرده ای رو که برای ماکارونی بیرون گذاشته بودم، برمی گردونم توی فریزر..

تو میگی شام نمیخوری..چای و شیرینی می خوریم..بعدش باز میرم توی آشپزخونه...

تو پای تلویزیون، داری کانال عوض می کنی ببینی کدوم کانال فیلم بهتری برای تماشا داره..

 

چهارشنبه سوری 1390

 


+تاریخ دوشنبه 91/12/21ساعت 2:10 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر


باید  بخش اول ( جین ایر) رو امروز لکچر می دادم..

شب قبل خوندمش و زیر کلمات دور از ذهن خط سبز کشیدم..صبح بعد از رفتن اهالی خونه، رفتم سراغ کتاب..

اونقدری نخونده بودم و هنوز به یادداشت و نت و تاپیک نوشتن نرسیده بودم که اومد..

یه دختر کوچولوی 5-6 ساله هم همراهش بود...

تا بره آماده بشه و وسایل مورد نیازشو بذارم توی اتاق، از دختر کوچولو اسمشو پرسیدم...

گفت: پریا

-ای جونمممم...اسم منم پری ه... با هم میشیم دو تا پری  ..

خیلی خجالتی بود..حاضر نشد کنار پسر کوچولوم بشینه و صبحونه بخوره..موهاشو بیست سی تا گیس نازک بافته بودن و روی سرش رها کرده بودن..

وقتی یخش باز شد، با پسر کوچولوی من، خونه رو روی سرشون گذاشتن...اونقدر دویدن و دنبال هم گذاشتن که هرآن منتظر اعتراض همسایه پایینی بودم..

مامانش در همون حینی که دیوار ها رو تمیز می کرد گفت:

-هفت سالشه...امسال باید می رفت مدرسه..وقتی دیدم از عهده ی پول کیف و کفش و مانتو و شلوار مدرسه بر نمیام..نرفتم اسمشو بنویسم..خواهر بزرگش تازه عقد بسته..هفده سالشه..باید جهاز اونو تکمیل کنم...دامادم وضعش خوبه...یعنی بد نیست..ما ضعیفیم..اونا ضعیف نیستن..وقتی یه دختر ضعیف میره توی خونه ی یکی که از خودش بیشتر داره، باید همه چی با خودش ببره...مدرسه ی این یکی دیر نمیشه..سال دیگه می فرستمش مدرسه..اما خواهرش امسال شوهر می کنه..باید جهازشو جور کنم..


مامانش...مامانشون..خیلی چیزها گفت..خیلی حرفها زد..خیلی ...


کلاس زبان رو پیچوندم..نرفتم..می دونم خیلی شرمنده بقیه میشم که لکچرمو ارائه نکردم..مخصوصا که قول دادم حتما حاضرش می کنم..

موندم وردست فاطمه خانوم...دستمال کفی بهش دادم و دستمال خیس عوض کردم..چای و میوه آوردم دوتایی خوردیم و بچه ها لای صندلی ها و نردبون و چهارپایه و کتاب و لباسای پخش و پلا توی اتاق ها بازی می کردن..

درد وحشتناک دستهام..ناخن های ضعیف و سرخ و متورم..لقمه ی ساندویچی که وقت شام همراه یه بغض غریب گلوگیرم شد...

نمی دونم...شاید فردا هم کلاسو بپیچونم...

لکچر می تونه منتظر من بمونه...

توی فکر پری پریام...

ای خدا... 



اول اسفند1391



+تاریخ سه شنبه 91/12/1ساعت 11:20 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر