چه حال سخت عجیبی..چه حال سخت عجیبی..!
سخت..چون درک کردنش واقعا سخت است
عجیب...چون باز هم دارم برمی گردم به روزهای از سر رفته..
*
با تو قهر کردم. حتی دیگر به آسمان هم نگاه نکردم. حتی دیگر اسمت را صدا نزدم. گذاشتم هرچه پیش می آید خوش باشد و هرچه پیش نمی آید با یک(به درک) بدرقه شود.
چشم از تو گرفتم و حتی نخواستم خوش خوشک دلم بلرزد که دزدکی نگاهم می کنی یا نه..گفتم (به درک)
رفتم که بروم. که برنگردم. که قهر قهر تا روز قیامت.تا روزی که اصلا معلوم نیست در کار باشد. تیره که نه..بی رنگ شدم. روشنایی ای را که گمان می بردم در جانم تکثیر و منتشر است را با بی رنگی ِ انکارِ بی تقصیر، عوض کردم.
رفتار آدمکهای بی بته ی بی اصل ِ نانجیب ِ مجازی را گذاشتم به پای ساده بودن مفهوم تو که اینقدر راحت می شود به نامت هرزه گری کرد و به نامت هر شِکر ناشسته ای را خورد. گذاشتمت برای همانهایی که چماقت می کنند روی سر خلق..نیزه ات می کنند توی گلوی این و آن. گفتم حالا که تو ساکت نشسته ای..حالا که می بینی و تکان نمی خوری..، ندیده ات می گیرم. سجاده را تا کردم و پیچیدم و توی شکاف کشوی میز تحریر گذاشتم. حتی وقتی برای مهمان بازش کردم، نگاهش نکردم تا دلم تنگ نشود. گرسنه ماندم..شانزده ساعت..تشنه ماندم..هجده ساعت..اما به دلم گفتم غلط می کنی بلرزی..وظیفه ات را انجام بده و تمام!!
هنوز هم..نه که خبری باشد..نه..نیست. یعنی به گمانم نیست.اما حال سخت و عجیبی است.
(..سید و سالار نیامد.. علمدار نیامد..) (فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می شود)..
چه مرگم شده؟ چرا مدام همین دوبیت با همان لحن پرسوز توی سرم تکرار می شود.چرا اشک ِ سرخود معطلم، همینطور دم مشکم ایستاده تا به محض طنین این بیتها..سرازیر شود؟
نه..خبری نیست. لابد مال همین چیزی است که با فرهنگ کودکی معرفی اش کرده اند..از بچگی توی گوشمان بوده و حالا اکو باز پس می دهد.
از مدرسه شروع شد. دخترها دایره های انسانی درست کرده بودند و با صدای نوحه ای که از موبایل سپیده ی جیغ جیغو ،پشت بلند گو پخش می شد ، سینه زنی می کردند. معاون با دوربین یک میلیونی اش که نمی خواست توی دست بچه ها باشد، مبادا که بیفتد و بشکند، فیلم می گرفت تا برای اداره بفرستد. صدای یک نوجوان.. گوش نمی دادم..سرم توی لیست اسامی بچه ها بود..نمره های پرسش را چک می کردم.. صدا تا معز استخوانم رفت. چشم هایم خیس بود. لیست را نمی دید. پنجره پشتم ایستاده بود. سربرگرداندم و دخترها را نگاه کردم. چشم هایم تار می دید. با انگشت اشکها را چیدم. چرا الان؟ چرا اینجا؟؟
چشمم افتاد به معاون..دوربین را کنار گذاشته بود و چشم هایش را می مالید. چشمهایش بارانی بود.
از مدرسه شروع شد و تا خانه ای که درو دیوارش با خط کوفی و ثلث و زمینش با زنهای شیون گر، پر شده بود رفت..به تلویزیون رفت. به چیزهایی که پارسال عمدا خاموشش می کردم تا صدایی نشنوم.که نشنوم.. که فراموش کنم ریاکاری و دورویی آدمکهای نانجیب را.
وقتی خالی بود.. وقتی هیچ کسی نبود..من بودم و تلویزیون و دستی که ناخودآگاه بالا و پایین می رفت و چشمهایی که می بارید.می بارید. مثل الان..
چه مرگم شده من؟
مال تنهایی است؟ مال عروس ِ بی من است؟ مال دلتنگی است؟ مال بی اویی است که چوبهای جنگلی خسته اش می کنند ؟چه مرگم شده من؟
اس ام اس ها را پست می گذارم.. دلم ریش می شود. پسرک را سیاه می پوشانم و با سربندسرخ می فرستم تا خیمه و اسب و شتر تماشا کند. نقاشی هایش را تقدیس می کنم.
تکلیفم اما هنوز با تو و خودم روشن نیست.هنوز قهرم. قهرم. قهر..
با دستهای خیس روبروی مرد جوانم درآمدم..صدای شگفت انگیز شادش که( نماز؟؟؟می خونی؟؟آره؟؟) یک طوری ام کرد. همه می دانند که من قهرم لابد. همه می دانند. اما هیچ کس به رویم نمی آورد که سجاده ام توی کشو..یکسال است که فقط برای مهمان باز می شود.
آشتی نمی خواهم..این حال سخت عجیب را تمام کن.
محرم 1392
+تاریخ شنبه 92/8/25ساعت 8:35 صبح نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
مایکروسافت آفیس ورد..نیو داکیومنت..
هه ..یک فایل ورد جدید...چه فینگلیش هم می نویسم تا مثلا ارادت و تعصبم به زبان فارسی را نشان بدهم! اما واقعیت این است که تنبلی ام می شود با فونت انگلیسی همین چند کلمه را تایپ کنم..خوشم نمی آید خودم را درگیر این کنم که چندبار املای درست کلمه را چک کنم تا مثلا یه حرف انگلیسی را پس و پیش ننوشته باشم! همینطوری که نوشتم خیلی هم خوب است: مایکروسافت آفیس ورد..نیو داکیومنت..
حتی به خودم زحمت نمی دهم دوباره تایپش کنم..کپی پیست می کنم!!!
آخر شبها نویسنده می شوم..کمی از رمان عامه پسندم را می نویسم و تلاش می کنم در ورطه ی خیلی عامه پسند بودن غرق نشوم..اصلا شدم هم شدم..قرار نیست که رمان را برای چاپ پیش ناشری ببرم و مدام گردن کج کنم که چاپ بشود..قرار است اگر شد و شکل گرفت، فوق فوقش صد ، صدو پنجاه نفر کاربر سایت آن را بخوانند..حالا بیست نفر کمتر یا بیشتر..!
آخر شبها تب نویسنده شدن می گیرم..نه نویسنده عامه پسند نویس یا نویسنده آب دوغ خیاری..دلم بیشتر به آن سمت متمایل است که نویسنده ای آگاه به مسایل روز باشم..از سیاست بدانم..بفهمم اگر نرخ ارز مرجع بالا رفت و پایین آمد این چه ربطی به آلودگی هوا دارد..! در حال حاضر من فقط به سلیقه ی ذائقه ی مردان کوچک و بزرگی که در خانه دارم خیلی واردم!
برای اینکه آگاه و به روز باشم باید بین مردم باشم..باید حرفهاشان را بشنوم..باید لمش کنم شان.به شوهرم می گویم:
-برایم کار پیدا کن..هرچی شد..حتی تدریس..
-حتی تدریس؟؟؟همچین میگه حتی تدریس که انگار می خواد بره کلفتی خونه ی مردم..
-حالا هرچی..می خوام کار داشته باشم..دوست ندارم عاطل و باطل باشم..نمی خوام مصرف کننده ی صرف باشم..می خوام تولید کنم..
-دوتا بچه تولید کردی دیگه...همین بسه!!
-اه..جدی باش...دارم جدی حرف می زنم..
محل نمی گذارد..به تلویزیون خیره می شود و تیک عصبی لب بالایی حسینی بای را که بعد از رفتن به سوریه روی صورتش دوخته شده ،به جواب دادن به من ترجیح می دهد!
روزهای بعد برای پیدا کردن کار پافشاری می کنم..
-به اون همکارت که خواهرش توی شورای شهره بسپر برای کار..از خیر تدریس توی دانشگاه گذشتم..حاضرم حتی برم توی دبیرستان درس بدم..
-کار کجا بود تو هم؟؟؟اصلا می خوای کار کنی که چی؟؟نون و آبت کمه؟؟؟ کار می خوای چیکار؟؟
-نون و آب چیه؟؟
-هان پس چی؟؟نکنه یاد آرمانهای دوران نوجوونیت افتادی می خوای برای سرفرازی کشورت بری خدمت کنی؟؟
-نخیر..می خوام دستم توی جیب خودم باشه.. می خوام روی پای خودم بایستم..
-هرچی بخوای خودم می خرم دیگه..
-می خوام خودم بخرم و از خریدم لذت ببرم..
این بحث راه به جایی نمی برد..پس از ادامه نوشتنش صرف نظر می کنم..فکر می کنم چیزی بنویسم و نشان ناشر گردن کلفتی بدهم و دری به تخته ای بخورد و استعدادم کشف شود و آن وقت پشت سر هم کارهایم چاپ شود..
رویای بی سرانجامی است..ولش می کنم..
*
فردای هر سه شنبه زن لاغر بلند قد پرغروری به ما زبان انگلیسی درس می دهد. روی بینی اش چسب زده و نوک دماغش از لای چسبها می درخشد. گاهی فقط همان نوک بینی درخشان را از کل صورتش می بینم و آن وقت حس می کنم صورتش چاله ی بزرگی است که یک حفره درخشان در جایی تقریبا وسطش دارد..
توی کلاس این زن بداخلاق، اعظم تقریبا همیشه، روبروی من می نشیند. گاهی خودکار قرض می گیرد..گاهی کتاب، گاهی هم در مورد کار با هم حرف می زنیم..
تصمیم می گیرم جدی تر در مورد ین آخری با او حرف بزنم..
-هنوز دنبال کار می گردی؟؟؟
-آره.. اما کار نیست که...شوهرم بعد از تعدیل نیروی کارخونه ، هنوز نتونسته کار مورد علاقه شو پیدا کنه.. درسشم که تموم نشده لااقل مهندش تمام بشه بره یه شرگت درست و حسابی..با همین مهندسی نیمه کاره ش مجبوره هر کاری بهش پیشنهاد می کنن رو قبول کنه..
-انشالله که هرچه زدتر پیدا کنه..اما منظورم خودت بود..خودت هنوز دنبال کاری؟؟
-اره..هستم..چطور؟؟
-هیچی ..منم شدیدا توی همین فکرم..!!
-تو که مشکلی نداری..فوق لیسانسا رو سریع جذب می کنن..برو دانشگاه برای تدریس درخواست بده..
-رفتم..از پارسال دارم همینکارو می کنم..اما به هیچکدوم از درخواستام جوابی ندادن..توی فکر دبیرستانها هستم.. اون دخترعمویی که گفتی توی یه دبیرستان خصوصی درس میده..هنوز همونجاست؟؟ می تونه کاری برام بکنه؟؟
-بهش میگم ببینم چی میگه..
احساس می کنم خیلی قوی شده ام که به تنهایی هم دنبال کار می گردم ..هم پارتی دارم و هم ،کار پیدا می کنم..
وقتی برای همه تعریف می کنم که یکی از همکلاسی های زبان انگلیسی ام دارد برایم کار درست می کند، پسربزرگم می گوید:
-اگه رفتی سرکار، پول توجیبی منم دوبرابر میشه یا نه؟؟؟
*
جلسه ی بعدی که در کلاس زن دماغ چسبی می نشینم، اعظم تاکید می کند که در جلسات تبلیغاتی خانومی که کاندید شورای شهر شده شرکت کنم..می گوید باید جلوی چشم باشم تا دیده شوم و در خاطرها بمانم.. خانومی که کاندید شده، مدیر همان دبیرستانی است که قرار است توی آن تدریس کنم..
چندروز بعد متوجه می شوم کادر آموزشی مدرسه کامل است و نیازی به نیروی جدید ندارند!
*
سه شنبه ها شاعر می شوم..چهارشنبه ها زبان می روم.. شب ها رمان می نویسم..
گاهی لای کتابهای قدیمی را باز می کنم و به یاد می آورم که یکی از آرمانهای من این بود که نویسنده ای قابل شوم..بعد یک مایرکروسافت آفیس ورد..نیو داکیومنت.. باز می کنم و چیزی می نویسم و ذخیره اش می کنم برای روزی که شاید از سرهم بندی کردن همین چیز نوشته ها بتوانم با یک ناشر گردن کلفت ، کتابی چاپ کنم!!
اردیبهشت 1392
+تاریخ یکشنبه 92/8/12ساعت 2:57 عصر نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
خیلی دلم می خواد بنویسم..بنویسم و هی بنویسم..اما وقتی به خونه می رسم اونقدر خسته ام که
فقط سرسری یه ناهار بخورم و البته ناهار شازده هامو بدم و بعد در کمای مطلق، بیهوش بشم. بیهوش و بی هوشیاری..!! حتی صدای اس ام اس یا زنگ تلفن رو نمی شنوم..حتی تر!!!(چقدر این قید ساختگی و جعلی، بعضی جاها به درد می خوره...حتی تر!!!!) صدای ویرانگری و پس لرزه های زلزله هامو نمی شنوم!!
وقتی می خوابم..عین دو ساعتی که بیهوشم...چهره ی دخترای (سنا) جلوی چشم و مغزم رژه میره.
(رویا) یی که همیشه دلش درد می کنه و دنبال فرصته که کلاسو بپیچونه..
-خانوم گرسنمه دلم درد می کنه
-خانوم دیشب دیر خوابیدم دلم درد می کنه
-خانوم عذر دارم دلم درد می کنه
-خانوم اصلا دلم درد می کنه!!خب درد می کنه دیگه!!
(عاطفه) ای که توی مراسم پاتختی ، بعد از اینکه قر و قمیش هامو تموم کردم و رقصیدم و اومدم بشینم، یهو از پشت سرم از بین مهمونا گفت:
-سلام خانوم..خسته نباشی!!!!
و من موندم و چشمای قد نعلبکی شده!!!! که: این اینجا چیکار می کنه!!!
و چند روز بعد توی حیاط مدرسه بهم گفت:
-خانوم..ما به کسی چیزی نگفتیم..شما هم چیزی نگو!!!!!!!!!!!!!! نمی خوام بعدا بچه ها بگن خانوم فامیلشه..بهش نمره داده!!!
*
روزهای خوبیه. سوژه های جالبی ان. روزمرگی توش راه نداره. تکرار توش نیست. اما خستگی زیاد داره. خیلی زیاد.
دخترا رو دوست دارم. ساده ان. بچه ان هنوز.
تلاششون رو برای پنهان کردن آرایشی که دزدکی روی ابرو و گونه و لبشون نقاشی شده، شلوارهای تنگی که مدیر هرچه زور می زنه، نیم سانت هم گشاد نمیشه. و هی به مدیر التماس می کنن:
-خانوم بخدا فردا عوضش می کنیم
-خانوم تو رو خدا همینو قبول کنید دیگه..
*
من اهل این شیطنتها نبودم. اصلا نبودم. اما دیدن این شیطونی ها توی این سن، برام جالبه.
به سحر میگم:
-مداد مشکی ابروتو خیلی قشنگ نکرده!!
و کاملا منظورم اینه که (( عزیزم من متوجهم که آرایش کردی!! لطفا تکرا نشه!!! ))
اما می خنده و میگه:
-چشم خانوم..از فردا باز با مداد قهوه ای ابروهامو می کشم!!! واقعااااااااا قهوه ای بیشتر بهم میاد؟؟؟؟؟؟
*
خوبه. جالبه. خوبه.
مهر 1392
+تاریخ شنبه 92/8/4ساعت 12:39 صبح نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
بعد از چندروز ماراتن سه چهار ساعته، که با استرس و تردید، مقنعه مشکی مو کشیدم سرم و همه با هم از خونه خارج شدیم و دونه دونه یکی جلوی مدرسه ی دخترانه، یکی جلوی مهد و یکی جلوی سرویس مدرسه ش پیاده شد، امروز صبح ، تا ساعت ده و نیم ، یازده، تخت خوابیدم. تختِ تخت که نه، اما لااقل چشمام روی هم بود.
چندروزه که تمام تردیدهام رو با خودم می برم توی یک اتاق روشن پنجره دار و تلاش می کنم ترس و استرسم به چشم دخترای پونزده، شونزده ساله ای که روبروم، روی صندلی های دسته دار می شینن، نیاد.
دخترها با معصومیت خاص سنشون، از من در مورد رشته شون و درستی و غلطی انتخابشون سوال می کنن و خبر ندارن من هنوز توی تردید غوطه ورم و دلم می خواد توی همین لحظه برگردم خونه و توی صندلی راحتم لم بدم و جلوی مانیتور، تند تند فصل جدید داستان تازه م رو تایپ کنم. که ساعت ده صبح بجای اینکه توی لیوانها یکبار مصرف دفتر مدرسه، چای رو با شکلاتهای زرد و نارنجی و بیسکوییت زعفرانی بخورم، توی لیوان گنده ی ترکی (این عنوان رو همسایه م به لیوانم داده. از بس که لیوانم گنده ست! ) خودم بریزمش و بذارمش جلوی دستم و حواسم بهش نباشه و یخ کنه و همونطور یخ و بی مزه سر بکشمش .(مثل همین الان)
دخترا میگن:
-خانوم..دیگه کدوم مدرسه میرین؟
-خانوم..میشه قول بدین سال بعدم همینجا بمونین؟
-خانوم..میشه کتاب معرفی کنید ما بخونیم؟ ما عاشق مودب پوریم.. گندمشو خوندیم. یکی مثل این معرفی می کنید؟
-خانوم.. بقیه ی درسامونم با شماست؟
حتی یک دختر قد بلند، با چشم های کشیده ی زیبا دارم که به طرزنچسبی ، لمپنی حرف می زنه و با دیدن من جلوی در کلاس، با صدای بلند میگه:
-ای ول خانوم..ای ول..
یا وقتی درس دادنم تموم میشه، با همون لحن لاتی و لوتی، میگه:
- خانوم بزن زنگو..دستت طلا..! خداییش ما تاآلا (حالا) به درس هیشکی گوش نعادیم..(ندادیم)، اما درس شما رو گوش کردیم. بهمون جایزه نمیدین؟
-خانوم عربی ما نابوده..از همون دوران طوفولیت..اصن این نابودی از بچگی مثل یه بار سنگین روی دوشمون سنگینی می کرد.
یا آخر زنگ، بسته ی بیسکوییت و بطری دلسترشو جلوم میاره و میگه:
-خانوم بزن روووشن شی!!
معاون مدرسه میگفت، پدرش فوت کرده و مادرش گذاشته رفته. این دختر با برادراش بزرگ شده و خلق و خوی پسرونه گرفته.
دوتا دختر سال اولی دارم که مجسمه ی معصومیتن. اونقدر شیفتگی و امید توی چشماشون می بینم که دلم می خواد باز هم نوجوون بشم و همپای اینا دخترونگی کنم. پرن از زندگی.
*
روز اول نفسم بالا نمی اومد. استرس داشت خفه م می کرد.ساعت اول، حرفهای اول، معارفه ی اول..وحشتناک بود.
سعی کردم تمام روزهای اولی که مدرسه رفتم و دانشگاه رفتم رو به یاد بیارم و برخورد استادم رو تقلید کنم. که باور بشم..باورم کنن..که تردیدم توی حرکاتم پیدا نباشه.
وقتی از خستگی ِ مکرر ِحرف زدن و سرپا بودن، انرژیم ته کشیده بود، بخودم نق می زدم که:
-دیوونه..بیکار بودی خونه رو ول کردی؟ هان؟ چه دردت بود؟نشسته بودی توی خونه ت ها!! حالا بکش..
روز اول که تموم شد، توی خستگی استراحت و چرت بعداز ظهر، با خودم کلنجار می رفتم که فردا نمیری..نمیری..نمیری..! اما فردا که شد، با خیالی که کمی کمتر دلهره و دلشوره داشت، دوباره رفتم.
رفتم و با خیالی تخت و راحت برگشتم. حس می کردم کلاسو توی دست گرفتم. وقتی هیاهوی بچه ها جلوی در برای استقبالم رو دیدم و وقتی صدای (وای خانو..سلااااااااااااااام) رو هی چندبار شنیدم، کیلو کیلو قند توی دلم آب می کردن انگار!
روز سوم، با اطمینان و میل درونی، رفتم و مطمئنم که روزهای تردید و ترس، کمتر به سراغم خواهند اومد.
*
نیما که بچه بود، به شدت به من وابسته بود. کلای ژیمناستیک و زبان و مهدش رو با مکافات می رفت و برمی گشت، توجیهش برای بیقراری این بود که:
-وقتی ازت دورم نگرانت میشم. فکر می کنم اتفاقی برات میفته.
گاهی هم می گفت:
-نگران خونه میشم.اگه وقتی من خونه نیستم، اتفاقی برای خونه بیفته چی؟
برام خنده دار بود که گاهی من هم وسط کلاس نگران خونه می شدم و دلم می خواست همین الان برگردم خونه!از همون نگرانی هایی که نیمای بچگی، داشت.
*
امروز دلم برای دخترای مدرسه ی فنی تنگ نشد، اما حس جدیدی ته دلم وول می خوره که هنوزاسمش رو نمی دونم.
مهر 1392
+تاریخ سه شنبه 92/7/9ساعت 11:5 عصر نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
زیر سایه ی درختهای کاج ، روی زیرانداز رنگ رنگی پلاستیکی دراز می کشم و (خنده ی لهجه ندار) کتاب دوم فیروزه جزایزی دوما را می خوانم.
بابای بچه ها، به فاصله، کنارم دراز کشیده و دست روی پیشانی گذاشته.... میدانم که زیر دستی که روی پیشانی اش است، ابروهایش از تابش مستقیم آفتاب از لای شاخه ها، در هم گره خورده!
پسرها مشغول بازی اند، یکی با دوچرخه قدیمی برادر بزرگترش، که حالا مال اوست، کلنجار می رود تا چرخ کمکی بدقلقش را جابجا کند و مدام غر می زند، و دیگری توپ را در طول خیابان مشجر پارک به اطراف شوت می کند.
دور و برمان خلوت است.خیلی خلوت! آنقدر که احساس امنیت کرده ام تا زیر آسمان خدا، بی هراس از دیده شدن دراز بکشم و کتاب بخوانم.
سروصدای پسرها چرت نیم بند پدر را می آشوبد. سراغشان می روم تا از آرامش کاهلانه ی بند و بساط روی زیر انداز دور شویم. اطرافمان پراست از درختهای سربه فلک کشیده ی کاج.
-بچه ها بریم کاج جمع کنیم.
-می خوای چیکار مامان؟
-همون کاری که قبلا کردم..
-یعنی می خوای بازم کاردستی درست کنی؟
-آره عزیزم..
بعضی از درختها به معنای واقعی خشک شده اند، اما میوه های کاج در ارتفاع پایین شاخه های زیرین، هنوز سفت و سخت به شاخه چسبیده و جدا نمی شود.
-نه..اونو به زور جدا نکن..هنوز جون داره...بذار روی شاخه بمونه..گناه داره!! بیا از روی زمین جمع کنیم..ببین پایین درختها پر از میوه ی کاجه..
حجم دستهام دیگر جایی برای میوه ها کاج ندارند.گوشه ی شالم را تا می زنم و دامن می کنم :
-بیا بریز توی شال من..
-شالت خراب میشه مامان..
-مهم نیست..بیا بریز اینجا!
هی خم و راست می شویم و هی میوه ی کاج جمع می کنیم..هی دور و دورتر می شویم و هی میوه ی کاج جمع می کنیم.. هی درخت به درخت ریز و درشتی میوه های درخت را بررسی می کنیم و هی میوه ی کاج جمع می کنیم.
-چه بوی خوبی میده مامان!!
-آره بوی کاجه..خیلی خوبه!!
نمی دانم چقدر وقت می گذرد،اما من و پسرها اوقات خوشی را زیر کاجهای پارک جهان نما،با هم می گذرانیم.
چندساعت بعد که توی سینک آشپزخانه ام میوه های کاج را می شویم، بوی کاج مشامم را پر می کند... دستهام را از توی دستکشهای لاستیکی بیرون می آورم و بو می کنم. با اینکه بلافاصله بعد از رسیدن به خانه ، با صابون مخصوصم شسته شده، و بعد هم توی دستکش لاستیکی رفته، اما دستهام بوی کاج می دهند.بوی خوش زندگی!!
و البته گمان می کنم این هیچ ربطی به کتاب اول جزایری دوما( عطر سنبل، بوی کاج ) ندارد!!
به دیروزم فکر می کنم..توی مرکز رادیولوژی و ماموگرافی، روی مبل چرم سالن انتظار نشسته بودم و اندگی نگران ، به رادیکالهای آزادی که ارثیه ی مادری و پدری ام شده اند، فکر می کردم!!
امروز اما، پرم از بوی کاج ، از عطر زندگی !!
خرداد 1392
+تاریخ شنبه 92/6/30ساعت 9:44 عصر نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
سبزهای کنار جاده را با چشم می بلعم.حیف است فقط نگاه کنم و چشمم را سیر نکنم از این همه سبزینگی. سبزها را نگاه نمی کنم، می بلعم، با نگاه می بلعم!
بوی نم و شالی آزار دهنده نیست وقتی از دل سنگ و سیمان و آهن می آیی.وقتی از میان دود ماشین ها و کارخانه ها می آیی . وقتی خاک گلدان خانه ات را با نهال های اصلاح نژاد شده پر می کنی و هربار یک برگ بیشتر روی ساقه می بینی، از ذوق صدبار برای همه تعریف می کنی. وقتی سبزهای گلدانهای خانگی ات، به تبسم پررنگ تر خورشید می سوزد و غصه دارت می کند. وقتی عمر گلدانهایت کمتر به دوماه می رسد. با این همه حسرت، سبزهای کنار جاده را فقط نگاه نمی کنم. می بلعم! می بلعم!
*
در ورودی خانه را باز می کند.پنجره ها را باز می کنم. بوی ماندگی و رطوبت توی بینی ام می زند.پشت پنجره، زمین چای کاری و درختهای پرتقال منتظر ایستاده اند.کم کم بوی نم و علف جای بوی نا و ماندگی را می گیرد.
تیرهای چوبی سقف پرشده از تارعنکبوت.کارتونک ها با پاهای دراز، عنکبوتهای چاق و چله، شب پره هایی که توی تارهای عنکبوت اسیر شده اند و مرده اند.
هوای خانه کمی عوض شده.چند پشتی ماشینی لاکی قدیمی رنگ و رو رفته.سینک ظرفشویی که گوشه ای از اتاق ورودی نصب شده و یک اجاق گاز کتابی ، که مجموعا نقش آشپزخانه را ایفا می کنند . انگار وارد قرن دیگری شده ام.حتی رادیو یا تلویزیون هم نیست.یاد تلویزیون پرتابلی می افتم که توی کوله پشتی نیما گذاشته ام. شیر آب بالای سینک را باز می کنم.توی لوله آب نیست.دستشویی یک سازه ی سیمانی ،در فضای بیرونی ساختمان است. می توانم سه روز دوام بیاورم؟دوست دارم کسی بپرسد:
-پری بمونیم ؟
تا من محکم و بی تردید بگویم:
-نه..همین الان برگردیم.
اما کسی نپرسید!!
غذای بین راهی را بعنوان ناهار خوردیم.برای ظرف شستن آب نداریم.با یک تلفن و چند جمله، راه چاره پیدا شد.شیرفلکه ی بسته شده و پمپ آب معجزه کرد.
پسرها مشغول کشف و کاوش در فضای سبز و پر از گل و گیاه بیرون هستند.بیرونی که واژه ی (حیاط) نوعی بی حرمتی به حریمش است.اسم این بخش حیاط نیست. بلکه جنگل کوچکی است با پوشش گیاهی بی نظیر و نفس گیر.درخت کاملیا با گلهای درشت صورتی روی سرشاخه های رقصانش. بوته های گلپر با گلهای سبز. سرخس های بی پروا با آن همه زیبایی. لاله عباسی، رز، شمعدانی، انگورتوره های سیاه شده، و کلی گیاه که حتی اسمشان را هم نمی دانم.
بعد از کمی استراحت و خواب، مهمان خیابانهای پر از میوه و سبزی و کلوچه ی داغ فومن می شویم.همه چیز آنقدر شگفت انگیز است که نه خستگی یادمان می آید، نه غریبی. خروار خروار لوبیا کشاورزی با غلاف سبز قهوه ای ، باقلا با غلاف صورتی،فلفل های شیرین و ریز، زنگوله های آهنی آویخته به دیوار ابزار فروشی ها. سبدهای حصیری که نفسم را بند می آورد.
همین گردش و خرید کوتاه یکی دوساعته، پای برگشتنم را سست می کند. فقط سست می کند.
شب موقع خواب، این همه سکوت، این همه بی صدایی، این همه خالی ِ اسباب پرسروصدای برقی رسانه ای، وهم به جانم می اندازد.بچه که بودم دخترهای بزرگتر برایم از موجود غریبی می گفتند که اسم وحشتناکی داشت.به پاهای بزها و گاوها می چسبید و همراهشان به آغل بر می گشت.بعد، نیمه شب، از آغل بیرون می خزید و سراغ آدم ها می رفت.هرگز نشنیدم که با آدمها چکار می کند.می خورد؟می برد؟قورت می دهد؟هرگز.. اما بخاطر دارم که شبهای بچگی ام پر بود از کابوس این موجود موهوم و ترسناک.
فکر کردم نکند این سکوت و بی صدایی شبانه ، معنی اش یکی از همان هیولاها باشد.دم غروب صدای گاو و بز را ار دور شنیده بودم. نکند به پاهای آنها..
به ترسم می خندم. بعد از این همه سال ، با این سن و سال ترس توی جانم رخنه کرده. آن هم چه ترسی. ترس از طبیعت بکر .ترس از سکوت. ترس کودکی..!
سعی می کنم بخوابم.سعی می کنم فقط صدای جیرجیرکها را از لای علفها بشنوم.سعی می کنم افسانه های کودکی را فراموش کنم.یادم می آید وقتی پنجره را باز می کردم، لغزیدن دم یک مارمولک را از پشت پرده دیدم.نکند توی این تاریکی و سکوت آقا یا خانم مارمولک هوس انسان نوردی کند.نکند نزدیک پای من باشد. پاهایم را جمع می کنم. با هول و هراس می خوابم.
سرشب اتاق پر بود از شب پره هایی که بی پروا روی سرمان پرواز می کردند.
اینجا ویلا نیست. اینجا خانه ی پدری یکی از همکاران اداری ست. خانه ای ساده در دل یک روستای شمالی. محصور میان شالیزار ها و باغهای چای و پرتقال.خانه ای با امکانات اولیه. خانه ای که شاید سرجمع یکماه در سال کسی یا کسانی ساکنش باشند.خانه ای که برای شب پره ها و عنکبوتها مامن امنی است.
فردای شب وحشت، شبی که چندبار بیدار شدم و به صدای ناآشنای سکوت گوش دادم و دوباره خوابیدم، بیدار می شوم.از پشت پنجره، علف های خیس پر از شبنم، بوی پاکیزه و خنکای بکر شمالی روبرویم ایستاده. شوخی جدی می گویم:
-من دیگه بر نمی گردم خونه. همینجا می مونم. خودتون سه تایی برگردین!!
شهریور 1392- فومن
+تاریخ جمعه 92/6/22ساعت 4:53 عصر نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
چقدر این شلواره راحته..نه کش کمرش سفته..نه زانو میندازه..از همه مهم تر اینکه وقتی خودمو توی آینه ی بوفه می بینمُ جمع و جور و بی نقص نشونم میده..برم..برم..به بقیه ی حمالی هام برسم..قر و فر برام آشپزخونه ی تر وتمیز نمیشه..
لکه های روغن سفت و سخت شدن..از این دستمال جادویی و این اسپری پاک کننده کاری بر نمیاد..چشمامو تنگ می کنم..از روی دوزانو باند میشم و میرم سیم ظرفشویی رو میارم..
چه قیامتی شده اینجا..میزناهارخوری رو یه وری کردم تا بتونم اجاق گاز رو بکشم جلو و دیواره های کناری شو تمیز کنم...صندلی ها هرکدوم یه گوشه هستن...باکس های آب معدنی روی میز و روی کابینت ها منظره ی وحشتناکی از شلوغی درست کرده..راه به راه هم دکوری های فانتزی آشپزخونه و قوطی ها و شیشه های شسته شده روی کابینت گذاشتم تا خشک بشن..
کابینت های بالا رو سریع پاک کرده بودم ..هود کمی اذیتم کرد..چرب بود...اما اونم نسبت.. راحت تمیز شد..اما اجاق گاز...هی وای من...چند وقته با دقت تمیز نشده..کابینتهای طرفین اجاق پرشده از لکه های سخت شده ی روغن..
مچ دستم درد گرفته اما سیم رو روی لکه ها می کشم..سعی می کنم بیشترین قدرتم رو توی انگشتام بریزم و منتقل کنم به سیم ظرفشویی...لکه ها مقاومت نمی کنن..به سرعت در حال از بین رفتن هستن..
یکی این مزاحم ها را از توی دست و پا جمع کنه..پسرها به هر بهونه ای شده می خوان بیان توی دست وپام..کف آشپزخونه پرشده از لکه مواد شوینده..اسپری های پاک کننده و ذرات آشغال...داد می زنم:
-اگه کسی جرات کنه پاشو بذاره توی آشپزخونه، می کشمش!!!
به خودم می خندم..می خواستم تمیز کردن آشپزخونه رو از گردنم بردارم و مثل طوق لعنت بندازم گردن تو..اما دلم نیومد...حالا خودم..روی دوزانو نشستم و دارم عین کلفت ها، چربی روغن رو از روی کابینت پاک می کنم..آخ...مچ دستم چقدر درد می کنه..تیر می کشه تا توی کتفم..باید می دادم خودت تمیز می کردی...هه..نه اینکه تو هم اهل دستمال دست گرفتن و نظافت بودی..
اوووه..این همه کار رو تنهایی انجام دادم...آشپزخونه هم تموم بشه می مونه پرده ها که بشورم و کارهام دیگه تموم بشه..
-بس کن دیگه...کارتعطیل..بیا بیرون..بقیه شو بذار برای بعد..بیا بریم پایین..الان آتیش بازی شروع میشه..
-من نمیام..شماها برید..من کار دارم..بمونم اینجا رو تمیز کنم
-کارای اینجا فرار نمی کنه..بیا...تو نیای مام نمی ریم..ما تنها نمیریم..
دستامو می شورم..لباس گرم می پوشم..یه کوچولو آرایش می کنم(البته چشمامو حسابی می کشم)شال و صندل قرمز ست می کنم و می ریم پایین تا چهارشنبه سوری امسالو با هم باشیم..فکر می کنم: (بی انصاف..حداقل نگفت بیا بیرون..وقتی برگشتیم بقیه شو من انجام می دم...) هی وای من..
وقتی از راه رسید، جعبه ی شیرینی رو گذاشت روی پیشخوان آشپزخونه..داد زدم:
-بدون دمپایی نیایی این تو...زمین کثیفه..
گفت:بهههههههههه مامان فداکار.. اینم شیرینی..چیز دیگه ای نمیخوای؟؟ نون هم گرفتم..
گفتم: چرا...مامان فقط یه بوس شیرین می خواد تا خستگیش دربره..
محل نداد و رفت!!!
چرا این ، الان یادم اومد؟؟؟
*
هنوز کسی از همسایه ها پایین نیومده بود..طبق چهارشنبه سوری های این چند سال، همسایه ها پایین جمع میشن و آتیش بازی بقیه رو تماشا می کنن تا اینکه همسایه ی طبقه اولمون، بیاد مراسم با شکوه آتیش بازی راه بندازه..
زنگ طبقه چهارمو از پایین زدم..:
-سلام....چطوری؟؟؟نمیایین پایین؟؟
-سلام..چرا داریم میاییم...دارم لباسهای صدرا رو تنش می کنم..اومدیم..
تا مامان صدرا بیاد..تو و پسرها چند تا سیگارت روشن می کنید و میندازید توی خیابون..صدای ترکیدن ترقه از همه جا میاد..بلند..آروم...مهیب...سوت و سفیر کشان...
پسرهایی که از جلوی ساختمون ما رد میشن چیزی پرت می کنن توی بوته های رزماری توی باغچه..گوشامو می گیرم..ترقه با صدای مهیبی می ترکه.مامان صدرا هم اومد..
-سلام...کم پیدا؟؟؟کجایی تو؟؟؟ چرا ورزش نمیای دیگه؟؟
-سلام..هیس...مادرشوهرم پشت سرمه...جلوی اون این چیزا رو نپرس..
-هههه..باشه
میگه: طبقه اولی ها نیومدن هنوز؟؟؟
-نه..هنوز مراسم باشکوهمون شروع نشده...
اون طرف خیابون یه 206 سفید پارک می کنه و دختر همسایه طبقه دوم از راه می رسه.. بچه هاش همراهشن...اومده چهارشنبه سوری کنار مادرش باشه..میاد سمت ما..
سلام و احوالپرسی....
-فرزانه..زیر چشمات سیاهه..
دست می بره سمت چشمهاش..
-هان؟؟؟ سیاه؟؟؟ شاید ریمل ریخته..
هیچ وقت ندیدم که صورتش ذره ای آرایش داشته باشه..هیچ وقت...منظورشو از ریملی که ممکنه زیر چشمش ریخته باشه نمی فهمم!
مثل همیشه شل و ول و بیحال میره توی ساختمون..میگم:
-زود بیا پایین
-باشه..بچه ها رو بسپارم ..میام...
*
فکر کنم یک ساعتی هست که پایینم...سردم شده..دستامو توی جیب پالتو می برم..فایده ای نداره..دستامو می زنم زیر بغلم بلکه گرم بشه..اینطوری بهتره...صدای ترق ترق ترکیدن ترقه ها هنوز میاد..منور...سیگارت...زنبوری...بمبک..نارنجک..
تو یک زنبوری رو با فندک روشن می کنی و پرت می کنی روی هوا..نقطه ی نورانی آتیش زنبوری همینطور توی هوا فر می خوره و بالا و پایین میره...
-نه بابا ..تو هم خوب مستعدی برای زنبوری فرستادن توی هوا...
آتیش زنبوری داره فروکش می کنه..میاد پایین..داره سمت من فر میخوره و میاد پایین..خودمو کنار می کشم، با خنده ادامه میدم:
-اگه بیفته روی شالم خودت می دونی ها...
مامان صدرا میگه:
-شوهرت خیلی حرفه ای عمل کرده..همه چی خریده..انواع مواد محترقه...
-چیکار کنیم..بهتر از اینه که خود بچه بره چیزای خطرناک دست ساز بخره..خودش رفته ترقه های کم خطر برای پسرها خریده..حالا هم که پا به پاشون داره می ترکونه...
می خندیم..
خوبه..می خندیم..می خندیم..خنده هام با اینکه عمیق و طولانیه..اما شادم نمی کنه..ولی همین که می خندیم خوبه...لااقل عضله های صورتم تکونی می خورند..
*
طبقه اولی ها میان...با یک کیسه زباله ی گنده پر ار وسایل آتیش بازی و ترقه..
خب..جشن امسال داره شروع میشه..
خودشون و فک و فامیلشون سرهم 20 نفری میشن..چه سروصدایی راه انداختن..با هر ترقه ای که هوا می فرستن و می ترکه، دست جمعی دست می زنن و جیغ می کشن و شادی می کنن..
مامان صدرا میگه:
-چه خوبه..خوش به حالشون..همیشه دور همن..توی هر مراسمی..ولی فکر کنم وضع مالی هم بی تاثیر نیست...نه؟؟؟منم اگه داشتم کل فامیلم الان دورم جمع بودن...
لبخند می زنم...فکر می کنم ): فقط پول داشتن نیست..همدلی و یکرنگی قوی تر از پول عمل می کنه)...بعدا به درستی نظر مامان صدرا پی می برم...
خانم طبقه اول موهاشو طلایی کرده..تند تند سیگارت روشن می کنه و میندازه توی خیابون و سرخوشانه می خنده...فکر می کنم منم توی 45 سالگی اینقدر روحیه خواهم داشت؟؟؟
ووووه..بالن هوا می کنن..سیم ظرفشویی آتیش می زنن...یه چیزایی دارن که اسمشو نمی دونم..فقط می بینم وقتی توی آسمون می ترکه رقص نور راه میندازه...چه خوشگله...
نیم ساعتی هم با اینها هستیم...سردمه...کارهام مونده...میگم:
-من میرم بالا..حواست به بچه ها باشه...
میگی: بمون دیگه..کارهاتو فردا بکن...
می مونم..ولی کارهامو همین امشب تموم می کنم..باید امشب تموم بشه..کارها مثل یه بغض فرو خورده ته گلوم گیر کرده..نمی دونم چرا اینقدر دلم می خواد کمکم کنی..یا حرفی از کمک کردن بزنی..
بالا که میاییم اول برای بچه ها شام گرم می کنم..توی این بلبشو وقت شام درست کردن نداشتم..بسته ی گوشت چرخ کرده ای رو که برای ماکارونی بیرون گذاشته بودم، برمی گردونم توی فریزر..
تو میگی شام نمیخوری..چای و شیرینی می خوریم..بعدش باز میرم توی آشپزخونه...
تو پای تلویزیون، داری کانال عوض می کنی ببینی کدوم کانال فیلم بهتری برای تماشا داره..
چهارشنبه سوری 1390
+تاریخ دوشنبه 91/12/21ساعت 2:10 عصر نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
باید بخش اول ( جین ایر) رو امروز لکچر می دادم..
شب قبل خوندمش و زیر کلمات دور از ذهن خط سبز کشیدم..صبح بعد از رفتن اهالی خونه، رفتم سراغ کتاب..
اونقدری نخونده بودم و هنوز به یادداشت و نت و تاپیک نوشتن نرسیده بودم که اومد..
یه دختر کوچولوی 5-6 ساله هم همراهش بود...
تا بره آماده بشه و وسایل مورد نیازشو بذارم توی اتاق، از دختر کوچولو اسمشو پرسیدم...
گفت: پریا
-ای جونمممم...اسم منم پری ه... با هم میشیم دو تا پری ..
خیلی خجالتی بود..حاضر نشد کنار پسر کوچولوم بشینه و صبحونه بخوره..موهاشو بیست سی تا گیس نازک بافته بودن و روی سرش رها کرده بودن..
وقتی یخش باز شد، با پسر کوچولوی من، خونه رو روی سرشون گذاشتن...اونقدر دویدن و دنبال هم گذاشتن که هرآن منتظر اعتراض همسایه پایینی بودم..
مامانش در همون حینی که دیوار ها رو تمیز می کرد گفت:
-هفت سالشه...امسال باید می رفت مدرسه..وقتی دیدم از عهده ی پول کیف و کفش و مانتو و شلوار مدرسه بر نمیام..نرفتم اسمشو بنویسم..خواهر بزرگش تازه عقد بسته..هفده سالشه..باید جهاز اونو تکمیل کنم...دامادم وضعش خوبه...یعنی بد نیست..ما ضعیفیم..اونا ضعیف نیستن..وقتی یه دختر ضعیف میره توی خونه ی یکی که از خودش بیشتر داره، باید همه چی با خودش ببره...مدرسه ی این یکی دیر نمیشه..سال دیگه می فرستمش مدرسه..اما خواهرش امسال شوهر می کنه..باید جهازشو جور کنم..
مامانش...مامانشون..خیلی چیزها گفت..خیلی حرفها زد..خیلی ...
کلاس زبان رو پیچوندم..نرفتم..می دونم خیلی شرمنده بقیه میشم که لکچرمو ارائه نکردم..مخصوصا که قول دادم حتما حاضرش می کنم..
موندم وردست فاطمه خانوم...دستمال کفی بهش دادم و دستمال خیس عوض کردم..چای و میوه آوردم دوتایی خوردیم و بچه ها لای صندلی ها و نردبون و چهارپایه و کتاب و لباسای پخش و پلا توی اتاق ها بازی می کردن..
درد وحشتناک دستهام..ناخن های ضعیف و سرخ و متورم..لقمه ی ساندویچی که وقت شام همراه یه بغض غریب گلوگیرم شد...
نمی دونم...شاید فردا هم کلاسو بپیچونم...
لکچر می تونه منتظر من بمونه...
توی فکر پری پریام...
ای خدا...
اول اسفند1391
+تاریخ سه شنبه 91/12/1ساعت 11:20 عصر نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
هان با شما هستم آری..این شعر عنوان ندارد!
نه تیتر ..نه حسن مطلع..نه نیز..پایان ندارد!!
در پیله ماندیم و ما را..جدی نمی...نه..نه ..دیگر
در پیله..دیگر.. نه دیگر..دیگر..نه...امکان ندارد!
هی رد شدی از دل من..هی رد...قبولی نه..هرگز..!
این آزمون عواطف، تکرار و جبران ندارد!
پیدا نبودی عزیزم، تا "ناگهان رخ نمودی"
چشم من امروز اما، امیال پنهان ندارد!
(جان شما...من...)...نه...جانم! اهل قسم هم نبودم!
(من) اعتمادی به این ها، دیگر به قرآن ندارد!
من اهل دار و درختم، من اهل جادوی جنگل
آلودگی های روحی ،ربطی به تهران ندارد!
هر بیت من ماجرایی، هر بیت، یک درد، یک رنج!
شاید برای همین هم، این شعر عنوان ندارد!!
+تاریخ شنبه 91/9/11ساعت 12:32 صبح نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
سوار می شوم آرام و عشق آسان شد
و ابر بود در آنجا..شبیه باران شد!!
چه چشم های نجیبی. و سبز ..سبز بهار
و ظهر..ظهر دهم راهی خیابان شد!!
- بگو..بگو چه خبر؟؟ ( خنده ناک من با تو)
عروس می برند و چشمم دوباره خندان شد!!
محال بود ببینم ترا در امتداد بهار
و باورم که نمی شد..دوباره حیران شد..
دوباره حیران شدم از اینکه یک نفس تا تو
دویدم و دلکم پیش روت لرزان شد!!
چه لحظه های عجیبی.. چه خواب شیرینی
دریغ که فرصت نبود و ابر پایان شد!!
پیاده می شوم اما دلم کنار تو ماند..
و خانه مان که سر ظهر ..عشق باران شد!!
+تاریخ دوشنبه 91/1/28ساعت 12:6 صبح نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر