سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم ! می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..

هزاری هم که بگویند تقدیر را خود آدم می سازد و شانس و بدشانسی دروغ است، من می گویم نیست..به والله نیست..گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه، به هزار آب زمزم و کوثر هم سفید نمی شود..وگرنه من کجا و تصادف با یک آدم کجا؟ آن هم چه تصادفی..تصادف منجر به مرگ..آن هم منی که تا آن تصادف حتی یک خلافی ماشین نداشتم..یک خیابان را ورود ممنوع نرفته بودم و از یک چراغ قرمز رد نشده بودم..بدشانسی یعنی همین دیگر..بخت کج نهاد یعنی همین دیگر..تقدیر قمر در عقرب یعنی همین دیگر..

اصلا نمی دانم این زن از کجای آسمان ناگهان افتاد جلوی ماشین من در طرفة العینی من شدم قاتل غیر عمد و او شد مقتول بی گناه..!

توی پارک بودم..نشسته بودم روی نیمکت تا خستگی در کنم..از صبح یک بند پشت فرمان بودم..آرتروز کمر و گردن بیداد می کرد..ماشین را گوشه ای پارک کردم ...یک لیوان آبجوش و یک نسکافه ی فندقی از دکه ی پارک خریدم و نشستم روی نیمکت تا خستگی بگیرم..

تا نسکافه سرد شود، چشم هایم را روی هم گذاشتم..هوا بد نبود..یک ظهر نه چندان سرد آخر پاییز..پلک هایم داشت سنگین می شد که صدای دختر و پسر جوانی چرتم را پاره کرد..صدای دخترک پر از انرژی و شادمانی بود:

-سیامک..امروز مامان می گفت می خواد کم کم جهیزیه مو آماده کنه..گفتم حالا کو خواستگار..گفت وقتی دختر جوون داشته باشی توی خونه..باید هر ثانیه گوش به زنگ باشی..هرآن ممکنه ...

-......

سیامک.. می خوام..همه رو نقره ای بگیرم..نظرت چیه..؟ نقره ای خوبه یا مشکی که الان روی بورسه؟ سیامک چرا امروز کم حرف شدی؟ خسته ای؟ چرا چیزی نمی گی؟

سیامک می خوام بگم ساناز هم باهام بیاد خرید..تو فکر می کنی تا چند وقت دیگه بتونیم به همه بگیم؟ههه هرچند تنها کسی که نمیدونه ما همو میخواهیم خواجه حافظ شیرازیه.....سیامک..؟ سیامک؟؟ چرا حرف نمی زنی؟چیزی شده؟؟..

دخترک یک بند حرف می زد..اگر همینطور ادامه می داد بلند می شدم و می رفتم ، اما صدای گرفته ی مردانه ای که لابد سیامک بود، یک چیزی مثل شرم و حیا ریخت توی جانم و نگذاشت از جایم بلند شوم..نمی خواستم فکر کنند دارم حرفهایشان را دزدکی گوش می دهم....

-لاله جان..ببین..چطوری بگم..سخته برام..ببین اول این بسته رو از من بگیر..

-این چی هست؟؟توی بسته چیه؟

-حالا بگیرش..توش یک سری عکس و فیلم و سی دی هست..مال خودتن..ببین..بهتره بیشتر فکر کنیم..شاید ما جفت هم نباشیم..نباید کاری کنیم که فردا پشیمون بشیم..باید بیشتر فکر کنیم..

و سکوت..سکوت مطلق..منتظر بودم دخترک جیغ و داد کند..با مشت بکوبد توی سینه ی پسرک..گریه کند..هق هق کند..از لای چشم های نیم بازم نگاهشان می کردم..دختر شال قرمز روی سر داشت..کیف و کفشش هم قرمز بود..طفلکی لابد خودش را برای یک قرار عاشقانه این طور آراسته بود..اما بدفرم خورد توی پرش..

نفهمیدم چیزی زیر لب گفت یا نه..اما دیدم که به پهنای صورت اشک می ریزد..صورت مظلومی داشت..و رفت...ناگهان رفت..

بعد از رفتنش ، پسرک مات و مبهوت همانجا ایستاده بود..از جا بلند شدم..ماندن جایز نبود..حالم را گرفتند..از کنارش که رد شدم سری به تاسف تکان دادم..آخر بچه ترا چه به عاشقی؟ اینطوری می زنی حال دختر مردم را کن فیکون می کنی؟؟یک مقدمه ای ..چیزی ..

خدا می دانست که توی دلش چه خبر بود و چرا این کار را با آن دختر کرد..

دو چهارراه را رد کرده بودم..به چهارراه سوم نرسیده بودم که چشم هایم دویست متر جلوتر، توی پیاده رو ، به کیف قرمز رنگی که روی دوش زنی بود وصل شد..نگاهم گیر کرد به هماهنگی رنگ کیف و شال زن..

چیزی توی سرم صدا می کرد..قرمز..قرمز..چرا این رنگ اینقدر برایم مهم شده بود؟ ناگهان زن تغییر مسیر داد تا از عرض خیابان بگذرد..یک وری که شد، صورتش را دیدم..صورت گریانش را دیدم..گریه..قرمز..قرمز..ناگهان تمام چیزهایی که توی پارک دیده بودم به مغزم هجوم آورد..این همان دخترک توی پارک بود..همان که شاید جفت آن پسر نبود...همان که باید بیشتر فکر می کردند تا بعدا پشیمان نشوند..یاد نسکافه ی یخ کرده ام افتادم که روی نیمکت پارک جا گذاشته بودم.. یاد چهره ی مبهوت و منگ پسرک افتادم..

قرمز..قرمز..و ناگهان نفهمیدم کی و چطوری یک جسم سنگین کوبیده شد به سپر جلوی ماشین و روی کاپوت افتاد و بعد پرت شد توی خیابان..من که ندیدم ، اما بعدها شنیدم که ماشین های عبوری از رویش رد شده اند و جسم زن بیچاره را متلاشی کرده اند..

نمی گویم مطلقا بدشانس و بدبختم..نه نیستم..می دانم خدا خیلی دوستم داشت که شوهر آن زن پیگیر شکایت نشد و رضایت داد تا آزاد شوم..خدا خیلی دوستم دارد..خیلی دوستم دارد..ولی کاش توی تقدیرم نبود که خون یک آدم بر ذمه ام باشد..

شاید آن کیف و شال قرمز...آن نسکافه ی توی پارک..آن پسرک نامرد..آن دخترک.. نمی دانم..نمی دانم.. تقدیر گاهی اصلا قابل فهم نیست..اصلا قابل فهم نیست..!!!

 

اسفند 90

 

پایان...


+تاریخ دوشنبه 90/12/22ساعت 10:49 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر