سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم ! می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..

غزل اول رو یکی ازدوستان نازنین برام فرستاده

خیلی خیلی از غزل خوشم اومد

براش جوابیه ای نوشتم

میدونم که در حد و اندازه های خود غزل نیست

هیچ ادعایی هم ندارم

برای دل خودم نوشتمش...

 

 

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی

یک روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد سرما را بلد باشی

یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید
نامهربانی های دنیا را بلد باشی

شاید خودت را خواستی یک روز برگردی
باید مسیر کودکی ها را بلد باشی

یعنی بدانی " مرد در باران " کجا می رفت
یا لااقل تا " آب - بابا " را بلد باشی

حتی اگر آیینه باشی، پیش این مردم
باید زبان تند حاشا را بلد باشی

وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری
باید هزار آیا و اما را بلد باشی

من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم
اما تو باید سادگی ها را بلد باشی

یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...
یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی

چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری
باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی

بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!
باید زبان حال دریا را بلد باشی

این شهر رنگ خیس چشمت را نمی فهمد
ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی

دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم
امروز می گویم که فردا را بلد باشی

گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم
اما تو باید این معما را بلد باشی

 

اینم جوابیه ی من....

 

دریا و ساحل را بلد بودم ندیدی تو؟

من خانه ی دل را بلد بودم ندیدی تو؟

 طوفان تویی، ویران نمودی عاقبت ما را

اعجاز صحرا را بلد بودم ندیدی تو؟

 در بندرت پهلو گرفتم نازنین من

من ترس سرما را بلد بودم ندیدی تو؟

 دل داده ام با مهربانی های گه گاهت

دلدادگی ها را بلد بودم ندیدی تو؟

 با تو مسیر کودکی هموار هموار است

بی تو نمی دانم کجاها را بلد بودم ندیدی تو؟

 "آن مرد در باران " به دنبال کسی می گشت

"آن مرد در با..." را بلد بودم ندیدی تو؟

 آیینه بودم.. حیف ! اما سخت دلگیرم

انکار و حاشا را بلد بودم ندیدی تو؟

 از جان و دل من دوستش دارم..ولی...اما....

امی کاش  و اما... را بلد بودم ندیدی تو؟

 نه ساده دیگر نیستم، کافی است، تا امروز

من سادگی ها را بلد بودم ندیدی تو؟

 هم دیده هم نادیده، تنها با شما خوب است

من خوب اینها را بلد بودم ندیدی تو؟

 در خواب و رویا هم فقط درگیر این حسم

من با تو رویا را بلد بودم، ندیدی تو؟

 شرجی ترین احساس من تقدیم چشمانت

انگار دریا را بلد بودم ندیدی تو؟

 چشمان خیسم رنگ چشمان ترا دارد

نامردمی ها را بلد بودم ندیدی تو؟

 امروز یا فردا و... فرقی می کند آیا؟

با تو همین ها را بلد بودم ندیدی تو؟

 حل می شوم در درک این پیچیدگی هایت

من این معما را بلد بودم ندیدی تو؟

 


+تاریخ چهارشنبه 90/4/22ساعت 4:4 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر

آب که می افتد به شالیزار چشمانت 

دلم می لرزد 

گر می گیرم!! 

خدا مرا بکشد 

اگر یکبار... 

اگر یکبار دیگر 

ترا به گریه بیندازم!!

 


+تاریخ سه شنبه 90/4/21ساعت 8:56 صبح نویسنده پروانه سراوانی | نظر