سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم ! می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..


چه حال سخت عجیبی..چه حال سخت عجیبی..!

سخت..چون درک کردنش واقعا سخت است

عجیب...چون باز هم دارم برمی گردم به روزهای از سر رفته..

*

با تو قهر کردم. حتی دیگر به آسمان هم نگاه نکردم. حتی دیگر اسمت را صدا نزدم. گذاشتم هرچه پیش می آید خوش باشد و هرچه پیش نمی آید با یک(به درک) بدرقه شود.

چشم از تو گرفتم و حتی نخواستم خوش خوشک دلم بلرزد که دزدکی نگاهم می کنی یا نه..گفتم (به درک)

رفتم که بروم. که برنگردم. که قهر قهر تا روز قیامت.تا روزی که اصلا معلوم نیست در کار باشد. تیره که نه..بی رنگ شدم. روشنایی ای را که گمان می بردم در جانم تکثیر و منتشر است را با بی رنگی ِ انکارِ بی تقصیر، عوض کردم.

رفتار آدمکهای بی بته ی بی اصل ِ نانجیب ِ مجازی را گذاشتم به پای ساده بودن مفهوم تو که اینقدر راحت می شود به نامت هرزه گری کرد و به نامت هر شِکر ناشسته ای را خورد. گذاشتمت برای همانهایی که چماقت می کنند روی سر خلق..نیزه ات می کنند توی گلوی این و آن. گفتم حالا که تو ساکت نشسته ای..حالا که می بینی و تکان نمی خوری..، ندیده ات می گیرم. سجاده را تا کردم و پیچیدم و توی شکاف کشوی میز تحریر گذاشتم. حتی وقتی برای مهمان بازش کردم، نگاهش نکردم تا دلم تنگ نشود. گرسنه ماندم..شانزده ساعت..تشنه ماندم..هجده ساعت..اما به دلم گفتم غلط می کنی بلرزی..وظیفه ات را انجام بده و تمام!!

هنوز هم..نه که خبری باشد..نه..نیست. یعنی به گمانم نیست.اما حال سخت و عجیبی است.

(..سید و سالار نیامد.. علمدار نیامد..) (فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می شود)..

چه مرگم شده؟ چرا مدام همین دوبیت با همان لحن پرسوز توی سرم تکرار می شود.چرا اشک ِ سرخود معطلم، همینطور دم مشکم ایستاده تا به محض طنین این بیتها..سرازیر شود؟

نه..خبری نیست. لابد مال همین چیزی است که با فرهنگ کودکی معرفی اش کرده اند..از بچگی توی گوشمان بوده و حالا اکو باز پس می دهد.

از مدرسه شروع شد. دخترها دایره های انسانی درست کرده بودند و با صدای نوحه ای که از موبایل سپیده ی جیغ جیغو ،پشت بلند گو پخش می شد ، سینه زنی می کردند. معاون با دوربین یک میلیونی اش که نمی خواست توی دست بچه ها باشد، مبادا که بیفتد و بشکند، فیلم می گرفت تا برای اداره بفرستد. صدای یک نوجوان.. گوش نمی دادم..سرم توی لیست اسامی بچه ها بود..نمره های پرسش را چک می کردم.. صدا تا معز استخوانم رفت. چشم هایم خیس بود. لیست را نمی دید. پنجره پشتم ایستاده بود. سربرگرداندم  و دخترها را نگاه کردم. چشم هایم تار می دید. با انگشت اشکها را چیدم. چرا الان؟ چرا اینجا؟؟

چشمم افتاد به معاون..دوربین را کنار گذاشته بود و چشم هایش را می مالید. چشمهایش بارانی بود.

از مدرسه شروع شد و تا خانه ای که درو دیوارش با خط کوفی و ثلث و زمینش با زنهای شیون گر، پر شده بود رفت..به تلویزیون رفت. به چیزهایی که پارسال عمدا خاموشش می کردم تا صدایی نشنوم.که نشنوم.. که فراموش کنم ریاکاری و دورویی آدمکهای نانجیب را. 

وقتی خالی بود.. وقتی هیچ کسی نبود..من بودم و تلویزیون و دستی که ناخودآگاه بالا و پایین می رفت و چشمهایی که می بارید.می بارید. مثل الان..

چه مرگم شده من؟

مال تنهایی است؟ مال عروس ِ بی من است؟ مال دلتنگی است؟ مال بی اویی است که چوبهای جنگلی خسته اش می کنند ؟چه مرگم شده من؟

اس ام اس ها را پست می گذارم.. دلم ریش می شود. پسرک را سیاه می پوشانم و با سربندسرخ می فرستم تا خیمه و اسب و شتر تماشا کند. نقاشی هایش را تقدیس می کنم.

تکلیفم اما هنوز با تو و خودم روشن نیست.هنوز قهرم. قهرم. قهر..

با دستهای خیس روبروی مرد جوانم درآمدم..صدای شگفت انگیز شادش که( نماز؟؟؟می خونی؟؟آره؟؟) یک طوری ام کرد. همه می دانند که من قهرم لابد. همه می دانند. اما هیچ کس به رویم نمی آورد که سجاده ام توی کشو..یکسال است که فقط برای مهمان باز می شود.

آشتی نمی خواهم..این حال سخت عجیب را تمام کن.



محرم 1392




+تاریخ شنبه 92/8/25ساعت 8:35 صبح نویسنده پروانه سراوانی | نظر