سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم ! می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..

 

 

سبزهای کنار جاده را با چشم می بلعم.حیف است فقط نگاه کنم و چشمم را سیر نکنم از این همه سبزینگی. سبزها را نگاه نمی کنم، می بلعم، با نگاه می بلعم!

بوی نم و شالی آزار دهنده نیست وقتی از دل سنگ و سیمان و آهن می آیی.وقتی از میان دود ماشین ها و کارخانه ها می آیی . وقتی خاک گلدان خانه ات را با نهال های اصلاح نژاد شده  پر می کنی و هربار یک برگ بیشتر روی ساقه می بینی، از ذوق صدبار برای همه تعریف می کنی. وقتی سبزهای گلدانهای خانگی ات، به تبسم پررنگ تر خورشید می سوزد و غصه دارت می کند. وقتی عمر گلدانهایت کمتر به دوماه می رسد. با این همه حسرت، سبزهای کنار جاده را فقط نگاه نمی کنم. می بلعم! می بلعم!

*

در ورودی خانه را باز می کند.پنجره ها را باز می کنم. بوی ماندگی و رطوبت توی بینی ام می زند.پشت پنجره، زمین چای کاری و درختهای پرتقال منتظر ایستاده اند.کم کم بوی نم و علف جای بوی نا و ماندگی را می گیرد.

تیرهای چوبی سقف پرشده از تارعنکبوت.کارتونک ها با پاهای دراز، عنکبوتهای چاق و چله، شب پره هایی که توی تارهای عنکبوت اسیر شده اند و مرده اند.

هوای خانه کمی عوض شده.چند پشتی ماشینی لاکی قدیمی رنگ و رو رفته.سینک ظرفشویی که گوشه ای از اتاق ورودی نصب شده و یک اجاق گاز کتابی ، که مجموعا نقش آشپزخانه را ایفا می کنند . انگار وارد قرن دیگری شده ام.حتی رادیو یا تلویزیون هم نیست.یاد تلویزیون پرتابلی می افتم که توی کوله پشتی نیما گذاشته ام. شیر آب بالای سینک را باز می کنم.توی لوله آب نیست.دستشویی یک سازه ی سیمانی ،در فضای بیرونی ساختمان است. می توانم سه روز دوام بیاورم؟دوست دارم کسی بپرسد:

-پری بمونیم ؟

تا من محکم و بی تردید بگویم:

-نه..همین الان برگردیم.

اما کسی نپرسید!!

غذای بین راهی را بعنوان ناهار خوردیم.برای ظرف شستن آب نداریم.با یک تلفن و چند جمله، راه چاره پیدا شد.شیرفلکه ی بسته شده و پمپ آب معجزه کرد.

پسرها مشغول کشف و کاوش در فضای سبز و پر از گل و گیاه بیرون هستند.بیرونی که واژه ی (حیاط) نوعی بی حرمتی به حریمش است.اسم این بخش حیاط نیست. بلکه جنگل کوچکی است با پوشش گیاهی بی نظیر و نفس گیر.درخت کاملیا با گلهای درشت صورتی روی سرشاخه های رقصانش. بوته های گلپر با گلهای سبز. سرخس های بی پروا با آن همه زیبایی. لاله عباسی، رز، شمعدانی، انگورتوره های سیاه شده، و کلی گیاه که حتی اسمشان را هم نمی دانم.

بعد از کمی استراحت و خواب، مهمان خیابانهای پر از میوه و سبزی و کلوچه ی داغ فومن می شویم.همه چیز آنقدر شگفت انگیز است که نه خستگی یادمان می آید، نه غریبی. خروار خروار لوبیا کشاورزی با غلاف سبز قهوه ای ، باقلا با غلاف صورتی،فلفل های شیرین و ریز، زنگوله های آهنی آویخته به دیوار ابزار فروشی ها. سبدهای حصیری که نفسم را بند می آورد.

همین گردش و خرید کوتاه یکی دوساعته، پای برگشتنم را سست می کند. فقط سست می کند.

شب موقع خواب، این همه سکوت، این همه بی صدایی، این همه خالی ِ اسباب پرسروصدای برقی رسانه ای، وهم به جانم می اندازد.بچه که بودم دخترهای بزرگتر برایم از موجود غریبی می گفتند که اسم وحشتناکی داشت.به پاهای بزها و گاوها می چسبید و همراهشان به آغل بر می گشت.بعد، نیمه شب، از آغل بیرون می خزید و سراغ آدم ها می رفت.هرگز نشنیدم که با آدمها چکار می کند.می خورد؟می برد؟قورت می دهد؟هرگز.. اما بخاطر دارم که شبهای بچگی ام پر بود از کابوس این موجود موهوم و ترسناک.

فکر کردم نکند این سکوت و بی صدایی شبانه ، معنی اش یکی از همان هیولاها باشد.دم غروب صدای گاو و بز را ار دور شنیده بودم. نکند به پاهای آنها..

به ترسم می خندم. بعد از این همه سال ، با این سن و سال ترس توی جانم رخنه کرده. آن هم چه ترسی. ترس از طبیعت بکر .ترس از سکوت. ترس کودکی..!

سعی می کنم بخوابم.سعی می کنم فقط صدای جیرجیرکها را از لای علفها بشنوم.سعی می کنم افسانه های کودکی را فراموش کنم.یادم می آید وقتی پنجره را باز می کردم، لغزیدن دم یک مارمولک را از پشت پرده دیدم.نکند توی این تاریکی و سکوت آقا یا خانم مارمولک هوس انسان نوردی کند.نکند نزدیک پای من باشد. پاهایم را جمع می کنم. با هول و هراس می خوابم.

سرشب اتاق پر بود از شب پره هایی که بی پروا روی سرمان پرواز می کردند.

اینجا ویلا نیست. اینجا خانه ی پدری یکی از همکاران اداری ست. خانه ای ساده در دل یک روستای شمالی. محصور میان شالیزار ها و باغهای چای و پرتقال.خانه ای با امکانات اولیه. خانه ای که شاید سرجمع یکماه در سال کسی یا کسانی ساکنش باشند.خانه ای که برای شب پره ها و عنکبوتها مامن امنی است.

فردای شب وحشت، شبی که چندبار بیدار شدم و به صدای ناآشنای سکوت گوش دادم و دوباره خوابیدم، بیدار می شوم.از پشت پنجره، علف های خیس پر از شبنم، بوی پاکیزه و خنکای بکر شمالی روبرویم ایستاده. شوخی جدی می گویم:

-من دیگه بر نمی گردم خونه. همینجا می مونم. خودتون سه تایی برگردین!!

 


 

شهریور 1392- فومن

 

 

 



+تاریخ جمعه 92/6/22ساعت 4:53 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر