سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم ! می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..

می شود غول چراغ جادوی من باشی؟؟

مذکر یا مونث بودنت به خودت مربوط است

اصلا رها باش از این قیل و قال جنسیت..

من فقط یک غول چراغ جادو می خواهم...

می خواهم هر وقت دلتنگ شدم

هر وقت غصه ها بیمارم کردند

هر وقت بغض های نجویده سر دلم را سنگین کردند

هر وقت اشک های نریخته چشمم را سوزاندند

هر وقت از سردی نگاهها تب کردم

هر وقت از بی تفاوتی آدم ها رعشه گرفتم

هروقت کینه ورزی ها فلجم کرد

دست روی دلم بکشم

ناگهان ظاهر بشوی

مرا در آغوش بزرگت بگیری و بفشاری

آنقدر محکم که ترق ترق صدای استخوان هایم را بشنوم

وقتی آرام شدم..معصومانه بپرسی:

-بروم؟؟

من به چشم های درشتت نگاه کنم و با لبخندی پر از آرمش بدرقه ات کنم...
.
.

آیا خواسته ی زیادی است؟؟

من فقط یک غول چراغ جادو می خواهم..

غول چراغ جادوی من می شوی؟؟؟؟؟؟


+تاریخ پنج شنبه 90/10/15ساعت 12:37 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر

 

تمام ابرهایی که ناگهان....قدغن!!
و بغض های سمج توی چانه مان، قدغن!!

و عشق.. چه تقدیر مضحک تلخی
هجوم عاشقی تند و ناگهان قدغن!!

تو تیغ کشیدی که بند و رشته را ببُری
و تیغ آخته با قصد قبض جان قدغن!!

زباله ای شدم و توی سطل پرتم کرد
سقوط هرچه "صدا" در زباله دان قدغن!!

نمایش تو و آن گریه های مرسومت
و صورتی که رود رو به آسمان قدغن!!

و اشک..اشک نخوانده... و نیز گونه ی خیس
و همچنین و ... سکوتهای همچنان قدغن!!

و درددل بکنیم و انیس هم باشیم
و نیش و زخم زبان.. زخم و نیش آن قدغن!!

و رقص عقربه های طلایی ساعت
و این شتاب پر از تلخی زمان قدغن!!

و حل بشوم باز توی گرمی بغضت
چه باک اگر که بگویم " بیا بمان" قدغن!!!!

 


+تاریخ دوشنبه 90/10/5ساعت 2:11 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر

رفیق خوب غزل های عاشقانه ی من

دلم گرفته ز دستت ، بیا به خانه ی من



بیا ویک کمکی تکیه گاه بغضم باش

بیا و ضربه بزن سخت تر به شانه ی من



و یک بغل که قوی، محکم است و بی تردید

هدیه کن به من و ترس کودکانه ی من


و چشم های نجیبت چه حس خوبی داشت

نوشته می شدی آرام درترانه ی من



زبان شعر و غزل با تو باز جاری شد

"برای زیستن اینک تویی بهانه ی من"



رفیق خوب قدیمی، رفیق نایابم

دوباره بر سر مهر آی ، سمت خانه ی من..!!


+تاریخ یکشنبه 90/8/29ساعت 7:12 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر

عفت

تمام تنش مثل بید می لرزید. صورت معصومش با وجود آن همه سرخاب سفیدابی که ناشیانه و بی قاعده رنگ رنگی اش کرده بود، باز هم بی رنگ و بی روح می نمود.

ماجراهای شب زفاف که از دخترکان هم سن و سالش شنیده بود توی ذهنش رژه می رفت و نصیحت های مادر و زن عمو و خاله هایش بی رنگ تر و بی رنگ تر می شد.

صدای دهل و سرنا تمام آبادی را احاطه کرده بود.طبق رسم کهن آبادی، دهل زن همچنان بر دهل می کوبید..تا زمانی که تازه داماد به تخت دامادی بنشیند و مژده ی بکارت هم بالینش را به نزدیکان بدهد. آنگاه دهل زن مژدگانی می گرفت و درست از نواختن دهل بر می داشت.

اول بوی تند عطر وارد اتاق شد، بعد چشمش به قد و قامت مردانه ی رشید افتاد.ترس توی تمام جانش ریشه کرده بود.

رشید با لبخندی کج نزدیکش نشست.خجول و شرمناک دستش را پیش آورد....

-عفت...من دیگه هیچ آرزویی توی این دنیا ندارم. فقط تو رو می خواستم که خدا بهم دادت.دیگه هیچی ازش نمی خوام.

عفت سرمست از گرمای دستی که جانش را می کاوید، ترس و اضطراب را به فراموشی می سپرد....

بعد مدتی صدای فریاد خفه ی رشید لرزه به جانش می انداخت،صورتش را چنگ می زد و التماس می کرد که: ترا بخدا آرامتر..آرامتر...!!!

-هرزه ی بی آبرو... بی عصمت بی عفت...!! عفت؟؟؟ ههه حیف اسم عفت که روی تو گذاشتن!!! خدایا مگه من چه کرده بودم که این نونو توی کاسه ام گذاشتی؟؟ مگه من چی ازت خواسته بودم؟؟؟

از همین الان تا آخر عمرت از جلوی چشمای من دور میشی..به ولای علی اگه فقط یه بار..فقط یه بار سر و موی برهنه ی تو رو ببینم مثل سگ می کشمت!! جلوی همه می کشمت...برو گمشو از جلوی چشمام!! میری توی اون اتاق ته ساختمون و دیگه بیرون نمیای..

دهل زن به بهانه ای دهن بند، کوفتن بر دهل را قطع کرد.عفت به اتاق ته ساختمان تبعید شد.رشید نابالغی عفت را کوبید توی صورت خاله زنک های فامیل تا از حرف و حدیث در امان باشند..

***

هزار سال بعد:

یک گروه دانشجوی پزشکی برای تکمیل پروژه ی درسی به روستاهای محروم سرکشی می کردند تا آمار سرطان رحم بین زنان روستایی را برآورد کنند.زن جوان و مطلقه و شوهر مرده فرقی نداشت.همه مشمول تست پاپ اسمیر می شدند.

نارینه سه پسرش را به چار دخترش سپرد و رو به رشید گفت:

-گفتن همه ی زنها باید بیان..ردخور نداره..بعدها بفهمن نذاشتی عفت بیاد برای خودت بد میشه..از ما گفتن..

رشید گرهی به ابرو انداخت و پوف کنان روی زانو بلند شد و بیرون رفت.

****

دانشجوی زیبا رو و ریز نقش مامایی رو به نارینه کرد:

-تست شمارو گرفتم خانومم. به همراهت بگو بیاد بره رو تخت معاینه..خواهرته؟؟؟؟

-نه خواهرم نیست.هوومه!!!زن اول شوهرمه..بچه نداره، یعنی بچه دار نشده.من هفت تا دارم.سه تا پسر، چهار تا دختر، این اجاقش کوره.بچه اش نشده اصلا.

-بهش بگو بیاد تو..شما برو بیرون.

-منم می خوام بمونم

-اگه خودش حرفی نداره مشکلی نیست.میتونی بمونی.

***

مامای جوان صدای نازکش را با عشوه و تعجب آمیخت:

-خانومم مطمئنی که شوهر داری؟

نارینه مجال نداد:

-اره که داره.شوهر خودم شوهرشه..گفتم که!!

ماما با تعجب بیشتری گفت:

نه عزیزم، این خانوم خوشگل هنوز باکره ست.

-یعنی چه؟

صدای هیجان زده ی نارینه را مامای جوان قطع کرد:

-در واقع یه جور نقص مادرزادی داره که هرکسی متوجه باکره بودن ایشون نمیشه.فقط توسط پزشک تشخیص داده میشه.چطور تا حالا نفهمیده؟؟

رو به عفت کرد:

-خانومم، شوهرت تا به حال تو روپیِش دکتر زنان نبرده؟یا حرفی بهت نزده؟

نگاه خیره ی عفت به دهان مامای جوان بود.اصطالاحات پزشکی را نمی فهمید.نه او می فهمید نه نارینه.اما داغی اشکی که چشمخانه اش را پر کرده بود نشان می داد آن چیزی را که باید بفهمد، فهمیده.منتظر نماند تا سر و کله زدن نارینه و ماما را برای فهمیدن اصل ماجرا تماشاگر باشد.به سرعت خودش را به اتاق ته ساختمان رساند.

****

صبح روز بعد ، وقتی همه خواب بودند، وفتی همه خواب!!!! بودند، عفت چادر سفید شب عروسی اش را سر کرد.با بقچه ای که فقط دو سه دست لباس توی خودش جا داده بود لای در را باز کرد و در گرگ و میش کوچه های بکر صبحدم برای همیشه گم شد.

وقتی همه خواب بودند، رشید خواب صبح دامادی می دید.شب هنگام با شنیدن ماجرا از زبان نارینه، تا سپیده دم خیال بافی می کرد و قند توی دلش آب می شد.

می خواست عفت را مشهد ببرد.برایش لباس و طلا بخرد.او را توی اتاق شش دری جای دهد و فارغ از هیاهوی سه پسر و چهار دختر نارینه، با او پیرانه سر عاشقی کند...

کوچه های صبحدم اما ، رازاداران معتمدی بودند.هرگز رد پای عفت را بر کسی فاش نکردند.!!

 

 


+تاریخ سه شنبه 90/8/24ساعت 10:50 صبح نویسنده پروانه سراوانی | نظر

شوی لباس داریم...

صدای آیفون بلند شد. تصویر دخترک زیبایی که موهایش را فشن کرده بود توی قاب ظاهر شد. تعجب کردم. ما از این آشناها نداشتیم.

-بله؟

-سلام خانوم

-سلام. بفرمایید

-ما توی خون مون شوی لباس گذاشتیم. پلاک 35. طبقه ی اول. تا نیم ساعت دیگه شروع میشه.اگه مایل بودین تشریف بیارین.قیمتامون نصف جاهای دیگه ست.

-جنساتون مال کجاست؟

-ترکیه، دبی، چین.

-جنسای چینی که همش بنجله.

- برای هر سلیقه ای داریم. ترکامون عالیه.

-چی هست؟

-شلوار و کاپشن جین ، مجلسی، کفش ، لوازم آرایش..

-مطمئن باشم که جنسش خوبه؟ چه رنگایی دارین حالا؟

-طیف رنگ امسالو داریم.هم کرم قهوه ای هم قرمز صورتی.

-من سایزم بزرگه ها... دو ایکس لارجم! دارین؟

-بله،‌یک سری از کارامون سایز بزرگه.

-باید فکرامو بکنم.... راستش فکر که می کنم می بینم منکه جایی نمیرم که احتیاج به لباس نو داشته باشم... نه... مرسی. همه چی دارم. چیزی نمی خوام.

گوشی را می گذارم. تصویر دخترک توی سیاهی صفحه مانیتور محو می شود.

اسفند 1389

 


+تاریخ چهارشنبه 90/6/30ساعت 9:49 صبح نویسنده پروانه سراوانی | نظر

 

یک سایت مسابقه ای گذاشته بود با این عنوان: داستان نویسی با یک عکس...

به عکس نگاه کنید و داستان بنویسید.. ما هم نوشتیم....

 

چمدان روی میز

در را که باز کرد، بوی لطیفی توی بینی اش نشست. سعی کرد بدون نگاه کردن به داخل اتاق، منشاء بوی خوش  را تشخیص بدهد.انگار بوی نوعی گل بود، بویی مرطوب و دلنشین...

اسم گل را نمی توانست حدس بزند. مگر در طول عمرش اسم چند گل را بلد بود که بخواهد حدس بزند؟ فوق فوقش رز، مریم، گلایول، آفتابگردان... نه ..این دو تای آخری که بوی خاصی نداشتند...!!

چمدان را برایش داخل آوردند.اتاق مسافرخانه، پنجره ای بلند رو به خیابان داشت. پسرک چمدان را روی زمین گذاشت و بدون رودربایستی گفت:

-انعام ما فراموش نشه!

گیج و منگ نگاهش کرد.انگار پسرک باید حدس می زد که نباید از زنی مثل او توقع انعام داشته باشد.انگار باید معلوم می بود که ته جیب این زن به جز کرایه ی یک شب اقامت در مسافر خانه، حتی یک پول سیاه هم پیدا نمی شود.!!

بعد از رفتن پسرک، چمدان را روی میز گوشه ی اتاق گذاشت. چشمش به گل زیبایی که توی لیوان شیشه ای روی میز گذاشته بودند افتاد.یاد بوی خوشی که در بدو ورود مشامش را نواخته بود افتاد.

زوایای اتاق را با نگاه کاوید. همه چیز تغییر کرده بود. هیچ چیز مثل قبلا نبود.

شال سیاه زمختی که روی سرش بود لغزید و موهای یک در میان نقره ای اش هویدا شد. دستی به موهای پیش سرش کشید تا وزوزی ها صاف شوند.

چمدان را باز کرد. نیم تنه ی حریر زیبایی را از روی لباس ها برداشت و بالا گرفت. نور از پشت پنجره از لای نیم تنه عبور کرد و مردمک چشمش را قلقلک می داد و اشک به چشمش می آورد.

نیم تنه را به خود فشرد و چشم هایش را بست.

-سعید... پولمون می رسه یک شب دیگه هم این جا بمونیم؟

- نه بابا..چی میگی ؟؟..برای همین یک شبم کلی گردن کج کردم پیش دوست و رفیق که یک قرون دوزار بهم قرض بدن...

- حیف شد! دلم می خواست اول عروسیمون بتونیم بیشتر اینجا بمونیم. آخه مثلا اومدیم ماه عسل..!

- غصه نخور عروس خانوم!! کار می کنم...پول درمیارم...میارمت همین جا..هفته به هفته بمونی و خوش بگذرونی...حالا نمی گم همین امسال...شاید دو سال دیگه..شاید سه سال دیگه...ولی به شرافتم قسم میارمت همین جا.. توی همین اتاق...

 

چمدان را روی میز رها کرد. لیوان حاوی گل را به دست گرفت و روی صندلی کنار تخت نشست.به گل خوب نگاه کرد. چه بوی خوشی داشت. تصمیم گرفت شکل ظاهری گل را به خاطر بسپارد تا دفعه ی بعد که سر قبر سعید می رود، از همان گل برایش ببرد.

                                           *********

پسرک پادو در را بلند تر کوبید:

-حاج خانوم؟؟ حاج خانوم؟... لطف کنید برای صبحانه تشریف بیاری پایین.. حاج خانوم...؟ حاج خانوم می شنوید؟.......... نمی شنوید؟؟......... حاج خانوم..؟؟؟؟؟

 

مدیر مسافرخانه به همراه دو زن مسافر در اتاق را با کلید یدک باز کردند. به خواست مدیر اول زن ها وارد اتاق شدند.

نیم تنه ی حریر به چوب رختی آویزان بود و جلوی پنجرا تاب می خورد.

بوی مرگ توی بینی می زد.پیکر نحیف زن میان سالی روی تخت نمایان بود.طاقباز خوابیده بود و دست ها را روی سینه صلیب کرده بود. موهای نقره ای یک در میانش در نور بامداد تلاءلوی زیبایی داشت.

یکی از زن ها ملافه را روی جسم بی جان زن کشید.

مدیر با صدای بلند با خودش حرف می زد:

-توی شناسنامه شم اسم هیچ فرزندی نیست.. حتما تنها زندگی می کرده.. نه شوهری ..نه بچه ای....!!!!

 

 


+تاریخ سه شنبه 90/6/1ساعت 11:41 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر

ترس بود یا شک..

 

نمی دانم...

چیزی که ترا از من گرفت...

کلافه شدی از

پس و پیش کردن هایم...

گفتی فراموش کنم

سوار سپید پوش قصه هام را...

من فراموش می کنم

اما اسب سفیدی که

به تیرک نرده های  کلبه بستی

مدام شیهه می کشد در مغزم !!!!!

 


+تاریخ سه شنبه 90/5/18ساعت 12:51 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر

پیچک می شوم 

وحشی!! 

می پیچم  

به پر و پای ثانیه هات 

تا حتی نتوانی

آنی 

بی من 

" بودن" را 

زندگی کنی!!

 


+تاریخ سه شنبه 90/5/4ساعت 2:14 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر

غزل اول رو یکی ازدوستان نازنین برام فرستاده

خیلی خیلی از غزل خوشم اومد

براش جوابیه ای نوشتم

میدونم که در حد و اندازه های خود غزل نیست

هیچ ادعایی هم ندارم

برای دل خودم نوشتمش...

 

 

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی

یک روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد سرما را بلد باشی

یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید
نامهربانی های دنیا را بلد باشی

شاید خودت را خواستی یک روز برگردی
باید مسیر کودکی ها را بلد باشی

یعنی بدانی " مرد در باران " کجا می رفت
یا لااقل تا " آب - بابا " را بلد باشی

حتی اگر آیینه باشی، پیش این مردم
باید زبان تند حاشا را بلد باشی

وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری
باید هزار آیا و اما را بلد باشی

من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم
اما تو باید سادگی ها را بلد باشی

یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...
یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی

چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری
باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی

بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!
باید زبان حال دریا را بلد باشی

این شهر رنگ خیس چشمت را نمی فهمد
ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی

دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم
امروز می گویم که فردا را بلد باشی

گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم
اما تو باید این معما را بلد باشی

 

اینم جوابیه ی من....

 

دریا و ساحل را بلد بودم ندیدی تو؟

من خانه ی دل را بلد بودم ندیدی تو؟

 طوفان تویی، ویران نمودی عاقبت ما را

اعجاز صحرا را بلد بودم ندیدی تو؟

 در بندرت پهلو گرفتم نازنین من

من ترس سرما را بلد بودم ندیدی تو؟

 دل داده ام با مهربانی های گه گاهت

دلدادگی ها را بلد بودم ندیدی تو؟

 با تو مسیر کودکی هموار هموار است

بی تو نمی دانم کجاها را بلد بودم ندیدی تو؟

 "آن مرد در باران " به دنبال کسی می گشت

"آن مرد در با..." را بلد بودم ندیدی تو؟

 آیینه بودم.. حیف ! اما سخت دلگیرم

انکار و حاشا را بلد بودم ندیدی تو؟

 از جان و دل من دوستش دارم..ولی...اما....

امی کاش  و اما... را بلد بودم ندیدی تو؟

 نه ساده دیگر نیستم، کافی است، تا امروز

من سادگی ها را بلد بودم ندیدی تو؟

 هم دیده هم نادیده، تنها با شما خوب است

من خوب اینها را بلد بودم ندیدی تو؟

 در خواب و رویا هم فقط درگیر این حسم

من با تو رویا را بلد بودم، ندیدی تو؟

 شرجی ترین احساس من تقدیم چشمانت

انگار دریا را بلد بودم ندیدی تو؟

 چشمان خیسم رنگ چشمان ترا دارد

نامردمی ها را بلد بودم ندیدی تو؟

 امروز یا فردا و... فرقی می کند آیا؟

با تو همین ها را بلد بودم ندیدی تو؟

 حل می شوم در درک این پیچیدگی هایت

من این معما را بلد بودم ندیدی تو؟

 


+تاریخ چهارشنبه 90/4/22ساعت 4:4 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر

آب که می افتد به شالیزار چشمانت 

دلم می لرزد 

گر می گیرم!! 

خدا مرا بکشد 

اگر یکبار... 

اگر یکبار دیگر 

ترا به گریه بیندازم!!

 


+تاریخ سه شنبه 90/4/21ساعت 8:56 صبح نویسنده پروانه سراوانی | نظر