چه حال سخت عجیبی..چه حال سخت عجیبی..!
سخت..چون درک کردنش واقعا سخت است
عجیب...چون باز هم دارم برمی گردم به روزهای از سر رفته..
*
با تو قهر کردم. حتی دیگر به آسمان هم نگاه نکردم. حتی دیگر اسمت را صدا نزدم. گذاشتم هرچه پیش می آید خوش باشد و هرچه پیش نمی آید با یک(به درک) بدرقه شود.
چشم از تو گرفتم و حتی نخواستم خوش خوشک دلم بلرزد که دزدکی نگاهم می کنی یا نه..گفتم (به درک)
رفتم که بروم. که برنگردم. که قهر قهر تا روز قیامت.تا روزی که اصلا معلوم نیست در کار باشد. تیره که نه..بی رنگ شدم. روشنایی ای را که گمان می بردم در جانم تکثیر و منتشر است را با بی رنگی ِ انکارِ بی تقصیر، عوض کردم.
رفتار آدمکهای بی بته ی بی اصل ِ نانجیب ِ مجازی را گذاشتم به پای ساده بودن مفهوم تو که اینقدر راحت می شود به نامت هرزه گری کرد و به نامت هر شِکر ناشسته ای را خورد. گذاشتمت برای همانهایی که چماقت می کنند روی سر خلق..نیزه ات می کنند توی گلوی این و آن. گفتم حالا که تو ساکت نشسته ای..حالا که می بینی و تکان نمی خوری..، ندیده ات می گیرم. سجاده را تا کردم و پیچیدم و توی شکاف کشوی میز تحریر گذاشتم. حتی وقتی برای مهمان بازش کردم، نگاهش نکردم تا دلم تنگ نشود. گرسنه ماندم..شانزده ساعت..تشنه ماندم..هجده ساعت..اما به دلم گفتم غلط می کنی بلرزی..وظیفه ات را انجام بده و تمام!!
هنوز هم..نه که خبری باشد..نه..نیست. یعنی به گمانم نیست.اما حال سخت و عجیبی است.
(..سید و سالار نیامد.. علمدار نیامد..) (فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می شود)..
چه مرگم شده؟ چرا مدام همین دوبیت با همان لحن پرسوز توی سرم تکرار می شود.چرا اشک ِ سرخود معطلم، همینطور دم مشکم ایستاده تا به محض طنین این بیتها..سرازیر شود؟
نه..خبری نیست. لابد مال همین چیزی است که با فرهنگ کودکی معرفی اش کرده اند..از بچگی توی گوشمان بوده و حالا اکو باز پس می دهد.
از مدرسه شروع شد. دخترها دایره های انسانی درست کرده بودند و با صدای نوحه ای که از موبایل سپیده ی جیغ جیغو ،پشت بلند گو پخش می شد ، سینه زنی می کردند. معاون با دوربین یک میلیونی اش که نمی خواست توی دست بچه ها باشد، مبادا که بیفتد و بشکند، فیلم می گرفت تا برای اداره بفرستد. صدای یک نوجوان.. گوش نمی دادم..سرم توی لیست اسامی بچه ها بود..نمره های پرسش را چک می کردم.. صدا تا معز استخوانم رفت. چشم هایم خیس بود. لیست را نمی دید. پنجره پشتم ایستاده بود. سربرگرداندم و دخترها را نگاه کردم. چشم هایم تار می دید. با انگشت اشکها را چیدم. چرا الان؟ چرا اینجا؟؟
چشمم افتاد به معاون..دوربین را کنار گذاشته بود و چشم هایش را می مالید. چشمهایش بارانی بود.
از مدرسه شروع شد و تا خانه ای که درو دیوارش با خط کوفی و ثلث و زمینش با زنهای شیون گر، پر شده بود رفت..به تلویزیون رفت. به چیزهایی که پارسال عمدا خاموشش می کردم تا صدایی نشنوم.که نشنوم.. که فراموش کنم ریاکاری و دورویی آدمکهای نانجیب را.
وقتی خالی بود.. وقتی هیچ کسی نبود..من بودم و تلویزیون و دستی که ناخودآگاه بالا و پایین می رفت و چشمهایی که می بارید.می بارید. مثل الان..
چه مرگم شده من؟
مال تنهایی است؟ مال عروس ِ بی من است؟ مال دلتنگی است؟ مال بی اویی است که چوبهای جنگلی خسته اش می کنند ؟چه مرگم شده من؟
اس ام اس ها را پست می گذارم.. دلم ریش می شود. پسرک را سیاه می پوشانم و با سربندسرخ می فرستم تا خیمه و اسب و شتر تماشا کند. نقاشی هایش را تقدیس می کنم.
تکلیفم اما هنوز با تو و خودم روشن نیست.هنوز قهرم. قهرم. قهر..
با دستهای خیس روبروی مرد جوانم درآمدم..صدای شگفت انگیز شادش که( نماز؟؟؟می خونی؟؟آره؟؟) یک طوری ام کرد. همه می دانند که من قهرم لابد. همه می دانند. اما هیچ کس به رویم نمی آورد که سجاده ام توی کشو..یکسال است که فقط برای مهمان باز می شود.
آشتی نمی خواهم..این حال سخت عجیب را تمام کن.
محرم 1392
+تاریخ شنبه 92/8/25ساعت 8:35 صبح نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
مایکروسافت آفیس ورد..نیو داکیومنت..
هه ..یک فایل ورد جدید...چه فینگلیش هم می نویسم تا مثلا ارادت و تعصبم به زبان فارسی را نشان بدهم! اما واقعیت این است که تنبلی ام می شود با فونت انگلیسی همین چند کلمه را تایپ کنم..خوشم نمی آید خودم را درگیر این کنم که چندبار املای درست کلمه را چک کنم تا مثلا یه حرف انگلیسی را پس و پیش ننوشته باشم! همینطوری که نوشتم خیلی هم خوب است: مایکروسافت آفیس ورد..نیو داکیومنت..
حتی به خودم زحمت نمی دهم دوباره تایپش کنم..کپی پیست می کنم!!!
آخر شبها نویسنده می شوم..کمی از رمان عامه پسندم را می نویسم و تلاش می کنم در ورطه ی خیلی عامه پسند بودن غرق نشوم..اصلا شدم هم شدم..قرار نیست که رمان را برای چاپ پیش ناشری ببرم و مدام گردن کج کنم که چاپ بشود..قرار است اگر شد و شکل گرفت، فوق فوقش صد ، صدو پنجاه نفر کاربر سایت آن را بخوانند..حالا بیست نفر کمتر یا بیشتر..!
آخر شبها تب نویسنده شدن می گیرم..نه نویسنده عامه پسند نویس یا نویسنده آب دوغ خیاری..دلم بیشتر به آن سمت متمایل است که نویسنده ای آگاه به مسایل روز باشم..از سیاست بدانم..بفهمم اگر نرخ ارز مرجع بالا رفت و پایین آمد این چه ربطی به آلودگی هوا دارد..! در حال حاضر من فقط به سلیقه ی ذائقه ی مردان کوچک و بزرگی که در خانه دارم خیلی واردم!
برای اینکه آگاه و به روز باشم باید بین مردم باشم..باید حرفهاشان را بشنوم..باید لمش کنم شان.به شوهرم می گویم:
-برایم کار پیدا کن..هرچی شد..حتی تدریس..
-حتی تدریس؟؟؟همچین میگه حتی تدریس که انگار می خواد بره کلفتی خونه ی مردم..
-حالا هرچی..می خوام کار داشته باشم..دوست ندارم عاطل و باطل باشم..نمی خوام مصرف کننده ی صرف باشم..می خوام تولید کنم..
-دوتا بچه تولید کردی دیگه...همین بسه!!
-اه..جدی باش...دارم جدی حرف می زنم..
محل نمی گذارد..به تلویزیون خیره می شود و تیک عصبی لب بالایی حسینی بای را که بعد از رفتن به سوریه روی صورتش دوخته شده ،به جواب دادن به من ترجیح می دهد!
روزهای بعد برای پیدا کردن کار پافشاری می کنم..
-به اون همکارت که خواهرش توی شورای شهره بسپر برای کار..از خیر تدریس توی دانشگاه گذشتم..حاضرم حتی برم توی دبیرستان درس بدم..
-کار کجا بود تو هم؟؟؟اصلا می خوای کار کنی که چی؟؟نون و آبت کمه؟؟؟ کار می خوای چیکار؟؟
-نون و آب چیه؟؟
-هان پس چی؟؟نکنه یاد آرمانهای دوران نوجوونیت افتادی می خوای برای سرفرازی کشورت بری خدمت کنی؟؟
-نخیر..می خوام دستم توی جیب خودم باشه.. می خوام روی پای خودم بایستم..
-هرچی بخوای خودم می خرم دیگه..
-می خوام خودم بخرم و از خریدم لذت ببرم..
این بحث راه به جایی نمی برد..پس از ادامه نوشتنش صرف نظر می کنم..فکر می کنم چیزی بنویسم و نشان ناشر گردن کلفتی بدهم و دری به تخته ای بخورد و استعدادم کشف شود و آن وقت پشت سر هم کارهایم چاپ شود..
رویای بی سرانجامی است..ولش می کنم..
*
فردای هر سه شنبه زن لاغر بلند قد پرغروری به ما زبان انگلیسی درس می دهد. روی بینی اش چسب زده و نوک دماغش از لای چسبها می درخشد. گاهی فقط همان نوک بینی درخشان را از کل صورتش می بینم و آن وقت حس می کنم صورتش چاله ی بزرگی است که یک حفره درخشان در جایی تقریبا وسطش دارد..
توی کلاس این زن بداخلاق، اعظم تقریبا همیشه، روبروی من می نشیند. گاهی خودکار قرض می گیرد..گاهی کتاب، گاهی هم در مورد کار با هم حرف می زنیم..
تصمیم می گیرم جدی تر در مورد ین آخری با او حرف بزنم..
-هنوز دنبال کار می گردی؟؟؟
-آره.. اما کار نیست که...شوهرم بعد از تعدیل نیروی کارخونه ، هنوز نتونسته کار مورد علاقه شو پیدا کنه.. درسشم که تموم نشده لااقل مهندش تمام بشه بره یه شرگت درست و حسابی..با همین مهندسی نیمه کاره ش مجبوره هر کاری بهش پیشنهاد می کنن رو قبول کنه..
-انشالله که هرچه زدتر پیدا کنه..اما منظورم خودت بود..خودت هنوز دنبال کاری؟؟
-اره..هستم..چطور؟؟
-هیچی ..منم شدیدا توی همین فکرم..!!
-تو که مشکلی نداری..فوق لیسانسا رو سریع جذب می کنن..برو دانشگاه برای تدریس درخواست بده..
-رفتم..از پارسال دارم همینکارو می کنم..اما به هیچکدوم از درخواستام جوابی ندادن..توی فکر دبیرستانها هستم.. اون دخترعمویی که گفتی توی یه دبیرستان خصوصی درس میده..هنوز همونجاست؟؟ می تونه کاری برام بکنه؟؟
-بهش میگم ببینم چی میگه..
احساس می کنم خیلی قوی شده ام که به تنهایی هم دنبال کار می گردم ..هم پارتی دارم و هم ،کار پیدا می کنم..
وقتی برای همه تعریف می کنم که یکی از همکلاسی های زبان انگلیسی ام دارد برایم کار درست می کند، پسربزرگم می گوید:
-اگه رفتی سرکار، پول توجیبی منم دوبرابر میشه یا نه؟؟؟
*
جلسه ی بعدی که در کلاس زن دماغ چسبی می نشینم، اعظم تاکید می کند که در جلسات تبلیغاتی خانومی که کاندید شورای شهر شده شرکت کنم..می گوید باید جلوی چشم باشم تا دیده شوم و در خاطرها بمانم.. خانومی که کاندید شده، مدیر همان دبیرستانی است که قرار است توی آن تدریس کنم..
چندروز بعد متوجه می شوم کادر آموزشی مدرسه کامل است و نیازی به نیروی جدید ندارند!
*
سه شنبه ها شاعر می شوم..چهارشنبه ها زبان می روم.. شب ها رمان می نویسم..
گاهی لای کتابهای قدیمی را باز می کنم و به یاد می آورم که یکی از آرمانهای من این بود که نویسنده ای قابل شوم..بعد یک مایرکروسافت آفیس ورد..نیو داکیومنت.. باز می کنم و چیزی می نویسم و ذخیره اش می کنم برای روزی که شاید از سرهم بندی کردن همین چیز نوشته ها بتوانم با یک ناشر گردن کلفت ، کتابی چاپ کنم!!
اردیبهشت 1392
+تاریخ یکشنبه 92/8/12ساعت 2:57 عصر نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر
خیلی دلم می خواد بنویسم..بنویسم و هی بنویسم..اما وقتی به خونه می رسم اونقدر خسته ام که
فقط سرسری یه ناهار بخورم و البته ناهار شازده هامو بدم و بعد در کمای مطلق، بیهوش بشم. بیهوش و بی هوشیاری..!! حتی صدای اس ام اس یا زنگ تلفن رو نمی شنوم..حتی تر!!!(چقدر این قید ساختگی و جعلی، بعضی جاها به درد می خوره...حتی تر!!!!) صدای ویرانگری و پس لرزه های زلزله هامو نمی شنوم!!
وقتی می خوابم..عین دو ساعتی که بیهوشم...چهره ی دخترای (سنا) جلوی چشم و مغزم رژه میره.
(رویا) یی که همیشه دلش درد می کنه و دنبال فرصته که کلاسو بپیچونه..
-خانوم گرسنمه دلم درد می کنه
-خانوم دیشب دیر خوابیدم دلم درد می کنه
-خانوم عذر دارم دلم درد می کنه
-خانوم اصلا دلم درد می کنه!!خب درد می کنه دیگه!!
(عاطفه) ای که توی مراسم پاتختی ، بعد از اینکه قر و قمیش هامو تموم کردم و رقصیدم و اومدم بشینم، یهو از پشت سرم از بین مهمونا گفت:
-سلام خانوم..خسته نباشی!!!!
و من موندم و چشمای قد نعلبکی شده!!!! که: این اینجا چیکار می کنه!!!
و چند روز بعد توی حیاط مدرسه بهم گفت:
-خانوم..ما به کسی چیزی نگفتیم..شما هم چیزی نگو!!!!!!!!!!!!!! نمی خوام بعدا بچه ها بگن خانوم فامیلشه..بهش نمره داده!!!
*
روزهای خوبیه. سوژه های جالبی ان. روزمرگی توش راه نداره. تکرار توش نیست. اما خستگی زیاد داره. خیلی زیاد.
دخترا رو دوست دارم. ساده ان. بچه ان هنوز.
تلاششون رو برای پنهان کردن آرایشی که دزدکی روی ابرو و گونه و لبشون نقاشی شده، شلوارهای تنگی که مدیر هرچه زور می زنه، نیم سانت هم گشاد نمیشه. و هی به مدیر التماس می کنن:
-خانوم بخدا فردا عوضش می کنیم
-خانوم تو رو خدا همینو قبول کنید دیگه..
*
من اهل این شیطنتها نبودم. اصلا نبودم. اما دیدن این شیطونی ها توی این سن، برام جالبه.
به سحر میگم:
-مداد مشکی ابروتو خیلی قشنگ نکرده!!
و کاملا منظورم اینه که (( عزیزم من متوجهم که آرایش کردی!! لطفا تکرا نشه!!! ))
اما می خنده و میگه:
-چشم خانوم..از فردا باز با مداد قهوه ای ابروهامو می کشم!!! واقعااااااااا قهوه ای بیشتر بهم میاد؟؟؟؟؟؟
*
خوبه. جالبه. خوبه.
مهر 1392
+تاریخ شنبه 92/8/4ساعت 12:39 صبح نویسنده پروانه سراوانی
|
نظر