سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم ! می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..

دولت افغانستان دستور توقف عملیات جستجوی اجساد را داده و منطقه ای را که دچار رانش زمین شده ، مقبره ی دسته جمعی اعلام کرده. دولت افغانستان اعلام کرده عمق رانش تا پنجاه متر است و عملا دستیابی به اجساد غیر ممکن است.مردم افغانستان معترضند و می خواهند به مردگانشان توهین نشود. می خواهند مردگانشان در مکان آبایی شان دفن شود. می گویند مکانی که مقبره جمعی اعلام شده در مسیر آب است و جای مناسبی برای مقبره نیست.می گویند..می گویند..

بساط سبزی وسط هال پهن بود. تا شلوار مشکی دمپا را پیدا کنم،‌نان بگیریم، سبزی بگیریم و برگردیم شده بود هشت و ده دقیقه. گفتم:

-سبزی ها با خودت. من باید بادمجون سرخ کنم. کلی کار دارم بعدش.

خبر برای خودش خبر رسانی می کرد. بادمجان هایم سرخ شد.آب هویج گرفتم و شیر هویجشان تیار شد، حتی آب هویج خالی با نی مخصوص سبز رنگ برای پسرک بی دندان، ظرف و ظروف آبکشی و جابجا شد .آشپزخانه ام دستمال کشیده شد و کاری نداشتم. آمدم نشستم تا بساط سبزی زودتر برچیده شود. سبزی ها با ساقه ی خیلی بلند ،‌ اما خیلی آرام آرام و کند تمیز می شدند.

-خیلیه ها.. شب بخوابی،‌صبح پا شی ببنی هیچی نیست.  همه رفتن زیر خاک.

-شب بخوابی دیگه صبح پانمیشی. چون مُردی.

-خب همین. فکرشو بکن.. دیشب بودن. صبح دیگه نیستن. بعدم بگن دسترسی به جسد ممکن نیست. دنبالش نمی گردیم.

با وسواس و دقت و حرکات اسلوموشن تره ها را بر می دارد و تمیز می کند.

-غصه ی اینا رو هم تو می خوری؟‌ول کن بابا حال داری.

-اینجوری مردن هم خوبه ها..شب هستی..صبح نیستی. اصلا نیستی. هیچی ازت نمی مونه. هیچی. خودت و لوازمت و حواشی ت همه مدفون میشن.

-حالا خودت می خوای بمیری به ماها چیکار داری؟ حتما باید ما رو هم بکشی؟

-کی گفت شماها؟؟

-خودت میگی لوازم و حاشیه ها..

-نگفتم خانواده و بستگان. گفتم لوازم. مثلا کتاب. لباس. مدارک و اسناد..

-شامت کی آماده میشه؟؟

-اینطوری مردن واقعا خوبه..

سبزی ها تمام شد. همانطور که روی پا بلند می شوم و لگن سرخابی پر از سبزی را برمی دارم می گویم:

-اون بیچاره ها رو بگو..نامردها چطوری توی ساختمان  آتیششون زدن.

-کیا؟؟

-روس های مقیم اوکراین. این اوبامای مارمولک خوب بلده چطوری درس عبرت بده به مخالفاش. بیچاره های بی نوا..چطوری توی ساختمون دربسته توی آتیش کباب شدن.

-امشب غصه خور همه ی دنیا شدی..  غصه ی اینا رو هم  تو می خوری؟؟

-خب بخورم..

-برو شامتو بکش بیاییم بخوریم..



+تاریخ سه شنبه 93/2/16ساعت 10:20 صبح نویسنده پروانه سراوانی | نظر

چندسال قبل که هنوز دانشجوی ارشد بودم..یکی از دفعاتی که طفلی آقای همسر مرا تا نزدیکی های طرح ترافیک رساند تا بقیه اش را با اتوبوس بروم دانشگاه ، از رادیو شعری دکلمه شد که برای یک لحظه مرا سرجایم میخکوب کرد. خانوم مجری چهار خط از یکی از شعرهایی که زمان نوجوانی برای مجله فرستاده بودم و چاپ شده بود را دکلمه کرد. با ذوق گفتم:

-اِ.....این شعر منه.

حتی نشنید من چه گفتم. حواسش به ترافیک وحشتناک سرصبح تهران بود و اینکه دارد دیرش می شود.

سال قبل توی تبریک های فوتو گرافی نتی، فریده جانم برایم عکسی فرستاد که متن همان شعر را روی عکس مادر و کودکی کار کرده بوند. از فریده جان پرسیدم یادت بود شعر منو؟؟

گفت: نه... شعر توئه؟ اینو از توی نت سرچ کردم.

کلی ذوق کردم که شعرم اینطوری عمومی شده.هرچند بدون نام شاعر.

گذشت و رفت و فراموش کردم که چه حسی داشتم.

امسال یکی ازدوستان نازنین نودهشتیا..همان چهار خطی را که توی عکس نوشته بودند، برایم فرستاد و من دوباره دچار همان حس غلیان احساسات شدم. برایش نوشتم که ماجرای این شعر چیست.

بین جواب دادن به تبریک های ارسالی دوستان نازنین..دوباره چشمم افتاد به عکسی که شعرم را رویش تایپ کرده بودند.

حالی که امسال دچارش شدم خیلی غلیظ تر و شدیدتر از سال قبل بود. نمی دانم چرا.اما از ذوق..مثل بچه ها فورا عکس را برای دوست نازنین دیگری که اهل قلم و دل است فرستادم و باز عین بچه ها برایش در مورد شعرم گفتم.

فکر کردم  حال خوش و  حسم را باید با کسی  قسمت کنم.

خب...این هم   گذشت. بیرون رفتم. شب شد. سرگیجه گرفتم. جوراب سیاه خریدم. سی دی خریدم.. و اصلا یادم رفت که دم عصری چقدر ذوق مرگ شده بودم بابت رواج عمومی و بی اجازه ی شعرم.

شب توی مطبخ همایونی ام مشغول کوکینک شام بودم که آلارم اس ام اس گوشی ام بلند شد. محل ندادم. دستهایم آغشته به مواد غذایی بود. بعد از آماده کردن شام، نشستم تا جا بیفتد. گوشی را چک کردم.    چی دیدم...

از مدرسه ی نیما برایم اس ام اس تبریک روز مادر آمده بود. (قبل تر ها کارت تبریک به آدرس پستی می فرستادند!!) و متن اس ام اس چی بود؟

مادر ای پرواز نرم قاصدک

مادر ای معنای عشق شاپرک

ای تمام ناله هایت بی صدا

مادر ای زیباترین شعر خدا

دیگر تامل و سکوت را جایز ندانستم و با ذوق بی بدیل و شوق وافر و شادی زاید الوصف موضوع را برای همه تعریف کردم و خودنمایی را به حد اعلا رساندم.

همه با تعجب زل زده بودند به من. آقای همسر لبخند ملیحی روی لب داشت. حیف که شب قبل کادوی خیلی خوب و غافلگیر کننده و ماهی داده بود وگرنه موضوع ترافیک و شعری که نشنید را طور دیگری برایش تعریف می کردم بلکه کمی عذاب وجدان بگیرد:)

سررسید قدیمی ام را آوردم و شعرم را تویش پیدا کردم و به عنایت تکنولوجی!!! پیکچر بی کیفیت و تاری از آن گرفتم(چون کاغذ مجله تازه کاهی شده بود) تا بعنوان سند شاعرانگی های نوجوانی ضمیمه ی مطلب کنم.

اوووووووووووووف چقدر یک بند حرف زدم.

- این انگلیسی فارسی کردنهایم ربطی به خودنمایی کذایی ندارد..مال کلاس زبانی است که تویش باید همه چیز را به زبان بلادکفر بازگو کنیم. امروز عصر کلاس داشتم

 

 



+تاریخ پنج شنبه 93/2/11ساعت 9:40 صبح نویسنده پروانه سراوانی | نظر

وقتی خبر را شنیدم یک طوری شدم. دلم برای جوانی کالشان سوخت. برای کم سن بودن شان.. بچه بودنشان.

دلم گرفت برای مرزی که تکاور ندارد و مرزبان های کم سن و سال دارد. برای مرزمظلومی که باید با ورزیده ترین نیروها پاسش داشت و بجایش سربازهای کوچکی را که حتی موهای لب و چانه شان کامل نشده، دارند پاسداری اش می کنند.

روز تولدم..وقتی گفتند مرزبانی که توی دوران اسارت پدر شده ، کشته شده.. نه بخاطر عرق نژادی ام به نژادش .. نه بخاطر نوزادی که پدرش را ندید و نخواهد دید..نه بخاطر زنی که تا ابد چشم که به سوی شرق خواهد داشت .. بل بخاطر حسی که نمی دانم اسمش چیست..گریستم..

بعدتر شنیدم که این خبر ممکن است دروغ باشد.ممکن است مرزبان مان زنده باشد. خوشحالی ام مثل خواهری بود که برادرکوچکش را زنده پیدا کرده اند.

چندروز قبل چهار مرزبان برگشتند. چهار مرزبان. چهار پسر کوچک که با ریش های بلند..هنوز چهره شان پسرانه بود..

چندبار می خواستم در این مورد بنویسم. اما نه دستم پیش رفت..نه دلم. طاقت نوشتن نداشتم.

با دین این عکس دیگر نتوانستم ننویسم.

عکسهای استقبال از یکی از مرزبان ها را دیدم. گریه کردم و خوشحال شدم.گریه کردم و ابلهانه دعا کردم که مرزبان پنجم هنوز زنده باشد.

نگاه این مادر پر از خوشحالی و امید و زندگی است. خدا بداند که توی روزهای بی خبری،  ذهنش تا کجاها پیش رفته و جسد پسرش را توی چه حالتها و موقعیتهایی تصور کرده و از وحشت کشته شدن پسرش چطور شبها بی خواب شده و تا صبح پلک به هم نزده.

آرامشی که ته نگاه براق و شادش می بینم.. مثل یک هوف کشیدن و نفس راحت کشیدن..به آدم می چسبد.

 




+تاریخ پنج شنبه 93/1/21ساعت 5:1 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر

دوست داشتم وقتی می بینمش توی بغلش زار بزنم و بگویم:

-مامان دلم خیلی کوچیک شده. خیلی ناامید شدم. دلم نمی خواد حتی یکساعت بعد رو ببینم. دلم می خواد سرمو بذارم و تا ابد بخوابم. دلم می خواد زودتر بمیرم و خستگی ها و دردهای این دنیا رو روی دوشم نکشم. که تنم رنجور شده. به تلنگری می شکنم. تحمل این همه دردو ندارم. دلم می خواد گریه کنم..اما حتی نای گریه کردن ندارم. انگار هیچ جونی توی تنم نمونده. انگار هیچ انرژی و نیرویی توی تنم نیست.

سرم تلو تلو می خورد و جمله های ناب!! از این دست هی توی سرم..توی فضای مسموم مغزم..عین حباب های آب جوش، وقت جوشیدن، توی سرم می جوشیدند و بالا و پایین می شدند.

-از هراز بریم؟... یا.... فیروزکوه..؟

سرم منگ بود.

-هراز..از هراز برو.

-شاید شلوغ باشه ..ها..

-عیب نداره.برو.بالاخره می رسیم.

*

آش رشته ی امام زاده هاشم حسابی چسبید. دونفر آش دوغ خوردند و مادونفر آش رشته. متوجه طعم و مزه ی اش نشدم. سرم برای خودش لی لی بازی می کرد. کاش زودتر برگردیم توی ماشین. سرد بود. سرد.

نتونستم بخوابم. چشمهام عین چشم های جغد، وق زده بود بیرون. جز نیمساعتی که توی دود و آلودگی تهران خوابم برده بود، تمام راه رو تا مقصد بیدار بودم.

توی کوه های خاکستری و بی روح، حس کردم سنگینی سرم کمتر شده. کم کم زبونم باز شد. کم کم فکرهام از حالت مسموم مطلق به افسردگی مبدل شد.کم کم  شهرها پیدا شدند . بوی نم هوا..بوی علف تازه.. بوی خاک خیس..بوی شب شمالی.. بوی زندگی.. حالمو دگرگون کرد.

گفتم تا ببینمش بهش بگم فردا با هم بریم بیرون قدم بزنیم. دوتایی..مادر دختری!

از اون پری مردنی و آماده ی کفن شدن، خبری نبود. گفتم:

-یعنی مال آلودگی هوا بود اون حال بدم؟

-چی بگم؟..

بین راه..به خودم هشدار دادم که از بعضی شهرها بدم نیاد.از بعضی اسم ها بدم نیاد.از بعضی آدم ها بدم نیاد. و سعی کنم هرچی سم و زهر توی سرم هست رو بریزم توی زباله دونی و درش رو ببندم.که آدم ها رو به رفتارهای خودشون بسپارم. که من نمی تونم و نباید آدم ها رو عوض کنم و آدم ها همون چیزی هستن که هستن. که من بمونم با همون اخلاق گند خودم که وقتی از کسی می رنجم و ناراحت میشم..برای ابد کنار می ذارمش و حتی نیم نگاهی هم بهش نمی کنم. و از بردن اسمش هم احتراز می کنم.

تا دیدمش اول خدا رو شکر کردم برای بودنش. برای داشتنش. بعد چشم هام ریز شد و از کمی تپلی شدنش خوشحال شدم. شنیده بودم این روزها زیاد بالا میاره و حالش بد میشه. بغلش کردم. متوجه شدم که دوتا گیس نازک بافته و پشت گردنش انداخته:

-عین بی بی شدی. اونم موهاشو اینطوری گیس می کرد پشت سرش مینداخت.

به خودم گفتم : احمق جان..دلت می اومد با اون حرفای صدتایک غازت ناراحتش کنی و اشکش رو دربیاری؟ خجالت نمی کشی؟ وقتی اون هم سن تو بود..همه ی شماها رو داشت. حتی یک داغ بزرگ هم روی دلش داشت. یه بچه شو دیگه نداشت. می خواستی با پریشون گویی های بچگونه ت دلشو بشکنی..؟ که برای غریبی ت غصه بخوره..که برای بی کسی ت غصه بخوره؟ که برای تنهایی ت غصه بخوره؟ چطور اینقدر ضعیف و بی تحملی که یک بیماری اینطوری تو رو داغون می کنه و دیوانه میشی؟


وقتهایی که از شدت سرگیجه و ضعف دراز می کشیدم و چشمهامو می بستم و با چشمهای بسته حرف می زدم..اونقدر غصه می خورد که سعی می کردم بلند بشم و از حالت نعش بودن دربیام.

دلش تنگ بود. پر بود..غصه داشت.

غصه خوردم که من همیشه نیستم که بشینیم یک دل سیر حرف بزنیم و سبک بشیم. دلمو به این خوش کردم که بجای من سه تای دیگه هستن که نزدیکترن و بیشتر می بیننش.



+تاریخ یکشنبه 93/1/17ساعت 10:24 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر


هی ظرفهای سفالی را بالا و پایین میکنم.هی شش تا برمیدارم و هی سرجایشان می گذارم. هی پایه دار و بی پایه می کنم. هی آبی و سورمه ای می کنم. هی می خواهم و نمی خواهم.

می گوید:

-مگه نمیگی امسال عیدی در کار نیست؟ پس ؟

-هفت سین چه ربطی داره به عید؟ هفت سین باید باشه. بقیه ی سور و ساتش نیست.

-عید عیده دیگه. یا همه چیش..یا هیچیش. هفت سین بچینی باید بقیه شم روبراه کنی.

-نوچ!! هفت سین فرق داره.

اسب سفالی..اسب پلاستیکی نقره ای..اسب پارچه ای روبانی که توی نت دیدم..، تمام اسبها را توی ذهنم زیر و رو می کنم. نه. نمی شود. دست و دلم پیش نمی رود.

فکر می کنم توی بستنی خوری های پایه دار هفت سین می چینم. نه.. توی گیلاس های باریک خیلی بلندم..نه..

توی ..

ولش کن. یک کاریش می کنم دیگر.

عدس و ماش خیس کردم. سبزه های پارسالم کپک زد و کچل کچل سبز شد. چقدر به سبزه هایم خندیدم.

دوست دارم زودتر هفته ی بعد برسد تا من تمام کارهایم را کرده باشم و کنار هفت سین هنوز چیدمان نشده ام، سالی پر از سلامت و آسایش و آسودگی برای همگانم آرزو کنم.سالی بدون مرگ..بدون خبرهای بد و بدون تشویش برای عزیزانم. سالی که من نباشم اما همگانم باشند..سالم و تندرست و دلشاد. سالی که جاده هایش با عزیز دلم مهربان باشد و خستگی هایش را از تنش بگیرد.

اصلا کاش می شد تمام سین های هفت سینم یک چیز باشد:

سلامت

سلامت

سلامت

سلامت

سلامت

سلامت

سلامت


آمین!


 


+تاریخ شنبه 92/12/24ساعت 12:1 صبح نویسنده پروانه سراوانی | نظر



خانومه ژل سرد و خنک رو فرت!! می ریزه پشت گردنم..مور مورم میشه..لرزم می گیره یهو..

می خنده میگه:

-یخ کردی نه؟؟؟

دستگاه us رو پشت گردنم حرکت میده ..بعد می پرسه:

-حالا بهتر شدین؟ تاثیری هم داشته؟

-دستم بهتره..خیلی. دردش رفته.اما گز گزه هنوز هست. گردنم اما درد می کنه.قبلا درد نداشت.

آه عمیقی می کشه.میگه:

-خوب نمیشه که. منم اومدم اینکارا رو کردم.اما خوب نشد.خوب بشو نیست.

-دستتون یا گردن؟

-گردن. مهره هام مادرزادی مشکل دارن. یهو توی خیابون گردنم قفل کرد. بد وضعی شده بود. الانم که دارم دستگاه رو روی گردن شما حرکت میدم دستم ضعف میره. گاهی وقتا میزنه به دستم.گاهی می زنه به سرم..سردرد می کنم..

*

این حرفها..درد گردنی که به درد دستم اضافه شد..حرفهای خانومی که توی داروخونه در مورد فیلادلفیا گفت:( منم از اینا داشتم..بدتر فلجم کرد..) همه و همه در طی ده روز اخیر،  ترتیب اعصاب و روانمونو داد..

امروز جناب دکتر بعد از دعوای مجدد که: مگه نگفتم گردنبندتو عوض کن و همین الان بندازش  دور .. و تشریح سیستم ستون فقرات و مهره های گردن و عضلات درگیر..گفتن که درد جدید گردنم مال همین فیلادلفیای دلبر جانانه . گردنبند نرم توصیه کردن...

الان با گردنبند نرم..چقدر دنیا دلپذیر تره..چقدر ..چقدر...

فیلادلفیای دلبرجانان رو انداختم ته کارتون..

دکتر گفت:

-خانووووووووووووووووم..اینو برای بیمارای تصادفی و کسایی که مهره ی شکسته ی گردن دارن یا جراحی گردن کردن توصیه می کنن..نه شماااااااا

-همکارتون  برام نوشته خوووو..من چیکاره بیدم؟؟؟




1-همونطور که خانوادگی گردن درد دادی..(اینجانب  و آقای همسر) خانوادگی هم ببرش لطفا ..مرسی


2- تنشان سلامت و دلشان پر نور امید دکتر طب فیزیکی محترمی که همش انرژی مثبت از خودشون ساطع می کنن..آمین

(اسم شریفشان را سرچ نمودیم تا هم از دکتر بودنشان اطمینان حاصل فرماییم...هم نیز !! از تخصصشان .. ! الحمدلله   رب العالمین که هردو  مقصود  برآورده گردید!!  دوست نداریم به صرف روپوش سفید تن کسی دیدن..دکتر دکتر، به ناف کسی ببندیم..)


3-این تاثیرگیری به شدت قوی از محیط را در در ما ریشه کن نما..بالأخص جذب انرژی منفی را..آمین

 

اسفند 93



+تاریخ یکشنبه 92/12/11ساعت 11:14 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر

-مامان ابروهای امام خمینی چه رنگی بود؟

-مامان موهای پایین لب امام خمینی چه رنگی بود؟

-مامان تاج امام خمینی چه رنگی بود؟

-مامان امام خمینی معمولا رنگ لباسهاش چه رنگی بود؟

حوصله ندارم برای هرکدوم از سوالهاش سین جیمش کنم و بخندم و ازش یک اندراحوالات در بیارم. سوالها رو مختصر جواب میدم:

-سفید

-سفید

-تاج نداشت

-قهوه ای.مشکی..

میگه چرا تاج داره..همون که دور سرش پیچونده..

-تاج نیست. اسمش عمامه ست.عمامه شم سفیده..اصلا به این چیزا چیکار داری؟

-دارم نقاشی مهدمو رنگ می زنم..مروارید جون یه نقاشی سیاه و سفید داده بهمون رنگ کنیم.اصلا با این رنگایی که تو گفتی همش سفید شد..نقاشیم زشت شده.

اسم امام خمینی رو سرچ می کنم..وقتی می بینم ابروهاش سیاهه و ریشش خاکستری و عمامه ش مشکیه..جا می خورم. چرا تا حالا فکر می کردم مثلا عمامه ش همیشه سفید بوده؟؟

تلفن زنگ می خوره...

-دکتر چی گفت؟

صدایی پرانرژی رو می شنوم..

-یه مشت قرص داد..گردنبند طبی نوشته..و10 جلسه فیزیوتراپی..

-خب...پس کتاب خوندن با موبایل تعطیل..مسافرت رفتن تنهایی هم با کشیدن ساک سنگین از اینطرف به اون طرف ممنوع...خب؟؟؟اگه من دوباره گذاشتم تو تنهایی بری مسافرت..اگه من گذاشتم تو شبا با گوشی کتاب بخونی..

حوصله ی خندیدن به صدای شوخش رو ندارم..خسته ام..خیلی..

تمام عصر دیروز تا شب ، میدون ونک تا وسطای ولیعصرو گز کردیم تا مطب رو پیدا کنیم..امروزم مدرسه و بعدش مطب ارتوپد.. فانتزی تر از همه این گردنبند فیلادلفیا بود..

من تا قطع دستشم فکر کرده بود..تا فلج کامل عضله.. :)) از بس روحیه ی مبارزی دارم :))

حوصله ی فکر کردن هم ندارم..فقط خسته ام. خوابم میاد. پسرک چونه میزنه که اگه فردا توی راهپیمایی به نیما پرچم دادن مال منه..

میگم: نقاشی رو بذار کنار.. حاضر شو ..بری زبان..

فکر می کنم..اون کاموا منگوله ای رو کی شروع کنم برای نیکا شال ببافم..وقتی به این فکر می کنم که چطوری با اون صدای تودماغی و خوشگلش به همه میگه(اینو خاله پری برام بافته) خنده م می گیره..

زندگی که تموم نمیشه..! با گردنبند فیلادلفیا یا بی گردنبند فیلا دلفیا..! با قرص های رنگی و زبان و نقاشی امام  خمینی..با مدرسه و راهپیمایی و جشنواره ی غذای دهه ی فجر..، خلاصه زندگی همینه..

امروز توی مدرسه جشنواره ی غذا بود. بچه ها غذاهای محلی آورده بودن. یک بشقاب بلوری هم تلفات دادن.روی در مدرسه آگهی استخدام سرایدار جدید زدن. دوساعت بیشتر کلاس نداشتم. برای جشنواره ی غذا نموندم.دبیر معماری با چشم های ورم کرده از گریه وارد شد. گفت چیزی نیست. دلجویی بیشتری که کردم گفت قلب مادرجوونش مشکل جدی پیدا کرده. 20 میلیون هزینه ی درمانشه و ...گریه..

خدایا.. میشه که پول دغدغه ی ما برای درمان نباشه؟؟ لطفا؟؟..لطفا...:((

چشم های دبیر زیبا و جوون معماری رو هرگز غمدار ندیده بودم. روحیه ش همیشه انرژی بخش بوده..خنده هاش توی هفته قبل وقتی آدم برفی درست می کرد با دخترا، توی گوشمه..وقتی سر افسانه هرو توی برفها فرو کرد و برفها رو توی صورتش مالید.. خداکنه که جلسه ی بعد باز هم شادی و نشاط از چشماش تراوش کنه.آمین.

دم در..وقتی داشتم بیرون می اومدم..دخترای دوم الف رو دیدم که روی زمین نشسته بودن ماهیتابه رو وسط جمع شش نفری شون گذاشته بودن ، صبحونه می خوردن. زنگ تفریح قبل منو بردن توی آبدارخونه و نشونم دادن که دارن روی گاز، غذا گرم می کنن. صدا زدن: خانوم....خانوم...

-جانم..

رویا سریع یک لقمه آماده کرد و سمتم گرفت..

-عزیزم دارم میرم خونه. ممنون از محبتت..نوش جونتون..نمی خورم..

اونقدر اصرار کرد که گفتم:

-پس نونش رو کوچیکتر کن..بزرگه..نمی تونم بخورم..دارم میرم بیرون. توی خیابون..

سریع نون رو با چنگال خم کرد و دولاشده دستم داد. گفت:

-اگه نخورین ناراحت میشم..

پشت دستم باز گز گز می کنه..ارتوپد گفت کار کشیدن زیاد از دست ممنوع..

خب ممنوع که ممنوع! کی تاحالا من به سوسول بازی های مراقبت از خودم گوش کردم که این دومیش باشه؟ فوقش می خواد دستم از کاربیفته و مجبور بشم دست چپم رو ورزیده و ماهر کنم توی انجام کارهام..فکر کن...نوشتن با دست چپ..:))

    
از داروخونه که اومدم بیرون..هم خسته بودم..هم کمی تا قسمتی پریشون..تصور اسیر شدن توی گردنبند فیلادلفیا با این اسم دلرباش!!! حالمو گرفت..اما الان دارم می خندم. گاهی اسم دلبرانه ی یک کالای پزشکی هم می تونه خنده دار باشه.

یاد پارسا افتادم که قفسه  ممنوعه ای رو نشونم داد و گفت از اون بسته ای که عکس قلب آتشین روش هست..برام بخر..خوشم میاد از عکسش:))

خلاصه که:

مارا به سخت جانی خود این گمان نبود.

خدای آبی آرامش..شکر که هستی..شکر..



+تاریخ دوشنبه 92/11/21ساعت 10:4 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر


تازه ناهار سه تامونو کشیده بودم که صدای آلارم اس ام اس بلند شد.خواستم بشینم ناهارمو با پسرا یخورم و بعدتر برم سراغ گوشی. اما یه چیزی ته دلم باعث شد اول گوشی رو بردارم. بادیدن اسمش لبام کش اومد. خداروشکر ..پس بود. خداروشکر. این جملات زیر زبونم می چرخید. خداروشکر که سالمی.

چندوقت قبل هی همینطوری یادش می افتادم. نمی دونستم عملی که گفت رو انجام داد یا نه. اونقدر هم توی خوم جرات نمی دیدم که زنگ بزنم و ببینم چی شده. می تزسیدم.به طرز احمقانه ای می ترسیدم. ترس از اینکه نکنه کس دیگه ای گوشی رو برداره و چیزی بگه که....

خداروشکر که بود.

اس داده بود(پروانه جون خوبی؟)

(فدات شم.سلام.تو خوبی؟)

جوابش هرچی بود منو خوشحال میکرد.

(شکر. یه زحمت دارم برات. معنی یه بیت شعرو می خوام.اگه زحمتت نیست الان)

(جانم..بگو )

کیمیاش همسن نیمای من بود . فکری به ذهنم رسید.  بلافاصله پیام دادم( معنی دانش آموزی می خوای یا برای خودت؟)

(برای خودم)

و بیت رو  فرستاد:

( بودم آن روز من از طایفه دُردکشان

که نه از تاک نشان بود و نه از تاکنشان)

بیتی از جامی بود.براش معنی کردم و فرستادم.

سریع زنگ زد. گفت ممنون. لطف بزرگی کردی.پسرا خوبن؟ آقا؟ خودت؟

احوالپرسی مون طول کشید. گفت غدد لنفاوی شو درآورده. گفت در حال درمانه. گفت یکماهی توی بستر افتاده بوده. گفت یکماه صدام رفته بود.صدا نداشتم. گفت ممکنه عمل در پیش داشته باشه.گفت به مامانم چیزی نگفتم که نگرانم نشه. گفت دارم میام مهرشهر..می خواهیم خونه عوض کنیم. گفت..گفت...

سرآخر گفت: معنی بیت رو برای روکم کنی یکی از دوستای پررو می خوام. مهندس قابلیه اما ادعای ادبیاتم داره. شعرو برام فرستاده ..زیرشم نوشته..البته مطمئنم معنی شو نمی فهمی..

گفت معنی ای رو که بهم دادی براش فرستادم..افتاد یه عذرخواهی.

گفتم:

-ابی خودتم ادبیات خوندی که..چطور با تو کل انداخته؟

خندید. خندهاشو دوست دارم. خیلی دوست دارم.آدرسشو دوباره  گرفتم تا اگه بشه توی همین ماه برم پیشش.

ار اینکه اینقدر ترسیده بودم که نتونسته بودم بهش زنگ بزنم..از خودم شرمنده بودم. دست خودم نیست.از اینکه اتفاقی برای کسانی که می شناسم یا به نحوی برام مهم هستن بیفته به شدت می ترسم. به شدت می ترسم.

خداروشکر کردم که هنوز هست.

یکی دوهفته قبل از مهسا احوالش رو پرسیده بودم. خبری نداشت. جرات نکرده بودم خودم خبرشو بگیرم. نمی دونم توالی این تجدید رابطه های قدیمی..چه معنایی داره. اما خیلی خوشحالم که گاهی گداری..هنوز دخترای مدرسه ی بنت الهدی.یاد هم میفتن..حتی اگه بهونه ش یه خواب باشه..حتی اگه روکم کنی با یه بیت شعر از دوستی باشه.


ابتسام به معنای واقعی مادره.مادر..

مادری که اهمیتی نداد به اصرارهای مادرش که استاد دانشکده پزشکی دانشگاه چمران اهوازبود و پدری که فوق لیسانس شیمی شو از فرانسه توی عهد شاه وزوزک گرفته بود و توی این مملکت اسم و رسمی داشت برای خودش.. حتی اهمیتی به همسرس که یکی از قطب های وارد کننده تجهیزات پزشکی ایرانه نداد..، روی حرف خودش موند و نشست توی خونه:

-من کار بیرونو دوست ندارم. می خوم بچه هامو خودم بزرگ کنم.می خوام فقط مادر باشم.

بهش می خندیدم. می گفتم..ابی..چندسال دیگه می بینمت..یه سفره  انداختی توی خونه ت از این سر تا اوووووون سر..ده تا بچه پس انداختی ..هرکدوم با زن و شوهرش نشستن سرسفره...تو هم داری براشون آبگوشت می کشی تا دورهمی بخورن.

شیرین می خندید و می گفت:

-تو هم اگه مثل من از سوم دبستان قورمه سبزی رو از مامان استادت خوشمزه تر می پختی . بجای بازی و شیطنت با خواهر برادرات..نقش مادر و پدرشونو بازی می کردی . همش غذای فریزی می خوردی و مهمونی های مامان باباتو مدیریت می کردی، چون اونا خسته بودن.. غیر از این تصمیمی نمی گرفتی. من دوست ندارم بچه هام توی مهد و این کلاس و اون کلاس بزرگ بشن. می خوام خودم ببینم چطوری بزرگ میشن.می خوام از مادر بودنم لذت ببرم.

دلش پر از درد بود. حرف زیاد داشت. الان دخترش سوارکاری میره. زبان میره. موسیقی میره. و کلی چیز دیگه که من نمی دونم. پسرش هم همینطور.اما ابتسام هنوز توی خونه نشسته.


حق هیچ مادری..هیچ مادری نیست که بیماری تن نازنینشو بلرزونه و رنج بده.

تمام درد و رنج ها از تن بیمارت به دور دوست نازنین من.آمین.آمین.آمین. هزار بار آمین.



-توی سالهای دبیرستان ازش پرسیده بودم ابتسام یعنی چی؟ تاحالا نشنیدم..گفت تو هم منو مُنا صدا کن. بقیه میگن منا...اما ابتسام از تبسم میاد. یک اسم عربیه.


-چندسال پیش رضا رشیدی توی مثلث شیشه ای بهاره رهنما رو آورده بود. نصف برنامه رو دیده بودم . بهش اس دادم..( بزن شبکه تهران. نمی دونم چرا هروقت این بهاره رهنما رو می بینم یاد تو میفتم)

جواب داد( چون منم عین اون چاقم.ههههه)..گفتم( نه دیووونه کیمیا..کپی دختر بهاره رهنماست.شاید برای اینه) گفت(نه همون که گفتم..هردومون چاقیم.حرف نباشه). هنوز هم بهاره رهنما منو یاد ابتسام میندازه و هنوزم ..


-خدایا به سلامت دارش.آمین.



-ای مالک آسمانها و زمین..ترس از دست دادن رو از من دور کن..لااقل کمتر کن. نمی خوام این ترس باعث بشه که روزی کسی رو از دست بدم و عمری حسرتشو بخورم.






+تاریخ پنج شنبه 92/10/5ساعت 10:19 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر


ظهر خرد و خمیرو خسته میرم مدرسه ی پسرونه تا پسرکوچیکه بره زبان. از روزی که فراموشش کردیم و دیر دنبالش رفتیم، می بریمش و می مونیم تا کلاسش تموم بشه. که دل پروانه ایش نشکنه. معاون مدرسه میگه بیا توی دفتر بشین.


نمیرم. میرم توی یکی از کلاسها.  دوتا از مامانها دارن جعبه های کادویی درست می کنن. قراره برای جشن یلدا به بچه های پیش، یه آدم برفی و یه قاب کلاژ از شب یلدا، هدیه بدن و توی این جعبه ها بذارنش.

یکی از مامانا رو می شناسم. گرافیک خونده. چندتا عروسک طراحی کرده و بعنوان نماد تبلیغاتی به چندتا شرکت مطرح، فروخته.

آدم برفی های خمیری رو همین مامان درست کرده. خیلی ماه شدن. کاش یکی هم به پارسا بدن.

کمی پیشش می مونم. بعد میرم توی دفتر .حرف می زنیم. چای حسابی بهم می چسبه. از چایی که توی مدرسه خودمون بهمون میدن و آبش ترش مزه ست خیلی بهتره.

یهوو با سروصدا یه پسرکوچولوی مو مشکی رو میارن توی دفتر.

موهای بلندش روی گوشها و جلوی پیشونیش رو پوشونده. صورتش عین برف سفیده. دلم ضعف میره. به خودم میگم...جمع کن خودتو..از کی تا حالا واسه بچه غش و ضعف میری..اونم پسر!! اونم پسر مردم!!!

پسره سرشو انداخته پایین و چشماشو با ادا اصول توی حدقه می چرخونه. روبروی من نشسته.

-آراد؟؟؟چندبار باید بهت بگم دیگه بچه ها رو اذیت نکن؟واقعا چندبار باید بهت بگم؟

-...

-آراد؟ لگد زدن کار خوبیه؟ چرا لگد زدی توی پای دوستت؟

آراد یه چرخشی به چشماش میده. میگه:

-به جای حساسش ضربه زدم. توی پاش نبود که!!

-دیگه بدتر!! چرا این کارو کردی؟

-...

-ببین مرد عنکبوتی چقدر خوبه. ببین چقدر همه دوستش دارن. مگه تو نمی خوای عین مرد عنکبوتی باشی و همه دوستت داشته باشن؟

-چرا می خوام

-پس چرا به جای حساس دوستات ضربه می زنی؟ اونم با لگد؟؟

-آخه شیطون گولم زد!

-چرا شیطون همیشه باید تو رو گول بزنه؟

-آخه فکر می کنم من خیلی احمقم. برای همین راحت گولم می زنه.

-شما به هیچ عنوان حق نداری شنبه بیای توی جشن یلدای بچه ها شرکت کنی. میری خونه .شنبه هم مدرسه نمیای. متوجه شدی؟

-بهتره قول بدم که به هیچ عنوان دیگه به جای حساس دوستام ضربه نزنم. چون مدرسه رو باید بیام.


خنده مو توی صورتم مخفی می کنم و از دفتر میرم بیرون. پنج دقیقه بعد آراد شاد و خندون از دفتر بیرون میاد و میره سمت کلاس زبانش.



آذر 1392




+تاریخ چهارشنبه 92/9/27ساعت 11:57 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر


آقا دلم تنگ است، آیا یادتان نیست؟

این خانمِ دل نازکِ دلشادتان نیست؟


آقا دلم تنگ است، هیچ انگارتان نیست !

لطفی..صدایی..خنده ای؟؟ در کارتان نیست؟


آقا من و کابوس تنهایی دوباره

پادرهوا، در انتظار یک اشاره!


آقا کمی از بوی جنگل ، دورتر شو

همراه این دیوانه ی آسیمه سر شو


آقا دلت می آید این ها را نبینی؟

پای همه دلشوره های من نشینی؟


یک لحظه یاد من نمی افتید آقا ؟

آیا شما از ( دل ) نمی گفتید آقا؟


آقا دلم تنگ است..فکری کن  به حالم

دلتنگی ات هی می برد رو به زوالم


هی می کُشد هردم مرا بغض دوباره

آقا به دادم می رسی با یک اشاره؟


 آذر 1392


+تاریخ پنج شنبه 92/9/14ساعت 1:27 صبح نویسنده پروانه سراوانی | نظر