خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم !
می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..
|
منتشر شد: @aamoutpub پرتقال خونی پروانه سراوانی آموت رمان ( پشت کوچه های تردید) منتشر شد در صورت تمایل می تونید مستقیما از نشر شادان سفارش بدین شماره تماس 88241020 پشت کوچه های تردید پروانه سراوانی نشر شادان
#پشت_کوچه_ های_ تردید #پروانه_سراوانی #نشرشادان
خونه ی جدید.. و ان شالله موقتی...
بلاگفا پوکیده و پیام پشت پیام، که درست میشه. اما تا الان نشد. یه خونه ی موقتی توی بلاگ اسکای درست کردم تا خدا بخواد و برگردم خونه ی خودم.
صبحانه ی دونفره مجموعه شعر سپید پروانه سراوانی نشر مایا نمایشگاه بین المللی کتاب تهران / راهروی 13 / غرفه 8 / نشر مایا
آقای شاعری که کلاه بِره ی مشکی روی سرش گذاشته بود به آقای شاعری که موهای بلندی داشت می گفت: -من واقعا می ترسم. توی دوران خدمت هم به شدت ازش می ترسیدم. حواسم به ردیف کتابهای شعر بود. نزدیکشان که رسیدم، بلند حرف زدنشان حواسم را پرت می کرد. خانم فروشنده گفت: -اما من عاشق قورباغه م. حتی از سوسک هم نمی ترسم. عجیبه که تو از قورباغه می ترسی. من عاشقشم. آقای شاعر کلاه بره ای گفت: -من یک بار کابوس ترسناکی دیدم. قورباغه روی سینه ام نشسته بود. داشتم از ترس می مردم. با خودم حساب کردم، خب دوره ی 4 جلدی بینوایان 54 تومن... اینها هم سرانگشتی .. نزدیک 30.. چقدر دیگر جا دارم برای برداشتن کتاب؟؟؟ بالاخره کتابهارا روی میز خانوم فروشنده (که شک دارم آیا اوهم شاعر بود یا نه) گذاشتم. شاعر کلاه بره ای دست گذاشت روی کتاب سید مهدی موسوی، به من گفت: -این عالیه! شاعر موبلند هم کتاب (تحلیل شعر نوی فرزاد کریمی) ام را برداشت و نشان کلاه بره ای داد و گفت: -اینو دیدی؟ اینو فرزاد نوشته. همین دکتر کریمی خودمون. موضوع حرفشان از قورباغه به فرزاد و شاعران موج نو تغییر مسیر داد. پول کتابها را حساب کردم و از کتاب فروشی فرار کردم. حس بدی که تمام مدت توی جانم نشسته بود به حد اعلا رسید. به آقای همسر گفتم: -چقدر بده اینطوری..آدم حس خیلی بدی داره. -گفت: -پیر بود؟ -نه گفتم که خیلی جوون بود. خیلی . -خب زندگی همینه دیگه. کاریش نمیشه کرد. چندشب پیش به لطف خبررسانی گروه های ادبی تلفنی ، از خبر درگذشت یک شاعر جوان باخبر شدم. شاعری که شاید حتی اگر شعری از او خوانده بودم، اسمش به خاطرم نمانده بود.ده دوازده روز بعد از خبر فوتش، یک اطلاعیه برایم آمد که می گفت کتابفروشی ِاین شاعر دارد کتابهایش را می فروشد. شاعر ، همانطور که در متن خبر آمده، مدیر انتشارات نصیرا بود و کلی مسئولیت ادبی دیگر داشت که برخی از آنها در متن خبر هست. وقتی وارد کتابفروشی نصیرا شدم، با آنکه با اسم بابک اباذری توی همین دوهفته آشنا شده بود، اما حس بدی داشتم. حس بدی که نمی شود در موردش حرف زد. فکر کردم.. من و بقیه ی مشتری هایی که توی کتابفروشی نصیرا، در طبقه ی منفی یک پاساژ فروزنده، کتابها را بالا و پایین می کنیم و قصد خریدشان را داریم، داریم دانه دانه تمام آثار وجود بابک اباذری را از روی زمین محو می کنیم. داریم نشانه های بودنش را که یکجا ، در کتابفروشی اش جمع هستند، برای خودمان بر می داریم، تا از این به بعد هروقت مردم توی طبقه ی منفی یک فروزنده، راه می روند، وقتی به انتهای پاساژ می رسند، دیگر اثری از کتابفروشی نصیرا نبینند و دیگرانی که اهل شعر نیستند، حتی ندانند که زمانی ته این پاساژ کتابفروشی شاعر جوانی بود که شعرهای شاعران جوان و گمنامی را که پارتی و آشنایی برای چاپ آثارشان ندارند چاپ می کرد و توی کتابفروشی اش می فروخت. تمام راه همین حس بد با من و در من بود. حس دزدیدن آثار بودن کسی که حالا دیگر نیست.
بیشتر دوست داریم یک نفر پیش چشممان تکه تکه شود تا برایش گریه کنیم و حالمان بد شد و غش و ضعف کنیم تا ثابت کنیم آدم خیلی خوبی هستیم که داریم برایش گریه می کنیم و خیلی هم پر از عاطفه های انسانی هستیم و خاک بر سر هرکسی که حس ناب انسانی ما را درک نمی کند! بیشتر دوست داریم کسی که تصادف کرده بمیرد تا مجالی داشته باشیم برای (وای وای..حیف بود.. پرپرشد..بمیرم الهی). و اگر خدای نکرده کسی از تصادفی جان سالم به در برد، اصلا شعور ندارد چون فرصت انسان بودن ما را ازمان گرفته و با (چه سگ جونیه.. هفت تا جون داره ..) روح و دودمانش را مورد عنایت قرار می دهیم. بیشتر دوست داریم مرزبانمان کشته شده باشد تا بتوانیم برای خودش و زن و بچه اش کباب شویم و ثابت کنیم ما انسانیت حالی مان است و بلدیم برای مردم گریه کنیم. و اصلا غلط می کند که بخواهد زنده باشد. گفتند دانایی فر پناهنده شده.هنوز منابع رسمی این خبر را تایید نکرده اند. اصلا فرض را بر این بگذاریم که پناهنده شده. برای اینکه ثابت کنم روح انسانی ام خیلی ناب است توی دلم گفتم خدارا شکر که زنده است. همین. زنده بودن یک انسان همینطوری اش هم حال آدم را خوب می کند.
بعضی نظرات پای همین خبر، توی یک سایت که اتفاقی رصد کردم: - آشغال، من کلی به خاطر تو و زن و بچه ات ناراحت بودم - زن و بچش چی میشن؟؟ یعنی اونا رو هم پیچونده؟؟خخخخخخخخ - چشمنمون روشن - کاش کشته میشد ولی به وطنش خیانت نمیکرد البته شک نکنید پشیمان خواهد شد -کلی ملبت سر کار بودن نه؟ - یعنی اگر صحت داشته باشه باید روغن داغ بریزن تو حلقش - دمت گرم خدایی.آخرتیزایی.خیلی تیزی.حلالت. - از فردا مرزبانی هم میره جزو شغل های با کلاس که براش همه سرو دست میشکنن. با کمترین هزینه به آمریکا سفر کنید... - از جیش العدل خواهش میکنم بیان منو گروگان بگیرن
|