سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم ! می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..

آقای شاعری که کلاه بِره ی مشکی روی سرش گذاشته بود به آقای شاعری که موهای بلندی داشت می گفت:

-من واقعا می ترسم. توی دوران خدمت هم به شدت ازش می ترسیدم.

حواسم به ردیف کتابهای شعر بود. نزدیکشان که رسیدم، بلند حرف زدنشان حواسم را پرت می کرد. خانم فروشنده گفت:

-اما من عاشق قورباغه م. حتی از سوسک هم نمی ترسم. عجیبه که تو از قورباغه می ترسی. من عاشقشم.

آقای شاعر کلاه بره ای گفت:

-من یک بار کابوس ترسناکی دیدم. قورباغه روی سینه ام نشسته بود. داشتم از ترس می مردم.

با خودم حساب کردم، خب دوره ی 4 جلدی  بینوایان 54 تومن... اینها هم سرانگشتی .. نزدیک 30.. چقدر دیگر جا دارم برای برداشتن کتاب؟؟؟

بالاخره کتابهارا روی میز خانوم فروشنده (که شک دارم آیا اوهم شاعر بود یا نه) گذاشتم. شاعر کلاه بره ای دست گذاشت روی کتاب سید مهدی موسوی، به من گفت:

-این عالیه!

شاعر موبلند هم کتاب (تحلیل شعر نوی فرزاد کریمی) ام  را برداشت و نشان کلاه بره ای داد و گفت:

-اینو دیدی؟ اینو فرزاد نوشته. همین دکتر کریمی خودمون.

موضوع حرفشان از قورباغه به فرزاد و شاعران موج نو تغییر مسیر داد. پول کتابها را حساب کردم و از کتاب فروشی فرار کردم. حس بدی که تمام مدت توی جانم نشسته بود به حد اعلا رسید. به آقای همسر گفتم:

-چقدر بده اینطوری..آدم حس خیلی بدی داره.

-گفت:

-پیر بود؟

-نه گفتم که خیلی جوون بود. خیلی .

-خب زندگی همینه دیگه. کاریش نمیشه کرد.

چندشب پیش به لطف خبررسانی گروه های ادبی تلفنی ، از خبر درگذشت یک شاعر جوان باخبر شدم. شاعری که شاید حتی اگر شعری از او خوانده بودم، اسمش به خاطرم نمانده بود.ده دوازده روز بعد از خبر فوتش، یک اطلاعیه برایم آمد که می گفت کتابفروشی ِاین شاعر دارد کتابهایش را می فروشد. شاعر ، همانطور که در متن خبر آمده، مدیر انتشارات نصیرا بود و کلی مسئولیت ادبی دیگر داشت که برخی از آنها در متن خبر هست.

وقتی وارد کتابفروشی نصیرا شدم، با آنکه با اسم بابک اباذری توی همین دوهفته آشنا شده بود، اما حس بدی داشتم. حس بدی که نمی شود در موردش حرف زد.

فکر کردم.. من و بقیه ی مشتری هایی که توی کتابفروشی نصیرا، در طبقه ی منفی یک پاساژ فروزنده، کتابها را بالا و پایین می کنیم و قصد خریدشان را داریم، داریم دانه دانه تمام آثار وجود بابک اباذری را از روی زمین محو می کنیم. داریم نشانه های بودنش را که یکجا ، در کتابفروشی اش جمع هستند، برای خودمان بر می داریم، تا از این به بعد هروقت مردم توی طبقه ی منفی یک فروزنده، راه می روند، وقتی به انتهای پاساژ می رسند، دیگر اثری از کتابفروشی نصیرا نبینند و دیگرانی که اهل شعر نیستند، حتی ندانند که زمانی ته این پاساژ کتابفروشی شاعر جوانی بود که شعرهای شاعران جوان و گمنامی را که پارتی و آشنایی برای چاپ آثارشان ندارند چاپ می کرد و توی کتابفروشی اش می فروخت.

تمام راه همین حس بد با من و در من بود. حس دزدیدن آثار بودن کسی که حالا دیگر نیست.

 


 


+تاریخ چهارشنبه 93/11/15ساعت 10:57 صبح نویسنده پروانه سراوانی | نظر