سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم ! می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..

 

 

زیر سایه ی درختهای کاج ، روی زیرانداز رنگ رنگی پلاستیکی دراز می کشم و (خنده ی لهجه ندار) کتاب دوم فیروزه جزایزی دوما را می خوانم.
بابای بچه ها، به فاصله، کنارم دراز کشیده و دست روی پیشانی گذاشته.... میدانم که زیر دستی که روی پیشانی اش است، ابروهایش از تابش مستقیم آفتاب از لای شاخه ها، در هم گره خورده!
پسرها مشغول بازی اند، یکی با دوچرخه قدیمی برادر بزرگترش، که حالا مال اوست، کلنجار می رود تا چرخ کمکی بدقلقش را جابجا کند و مدام غر می زند، و دیگری توپ را در طول خیابان مشجر پارک به اطراف شوت می کند.
دور و برمان خلوت است.خیلی خلوت! آنقدر که احساس امنیت کرده ام تا زیر آسمان خدا، بی هراس از دیده شدن دراز بکشم و کتاب بخوانم.
سروصدای پسرها چرت نیم بند پدر را می آشوبد. سراغشان می روم تا از آرامش کاهلانه ی بند و بساط روی زیر انداز دور شویم. اطرافمان پراست از درختهای سربه فلک کشیده ی کاج.
-بچه ها بریم کاج جمع کنیم.
-می خوای چیکار مامان؟
-همون کاری که قبلا کردم..
-یعنی می خوای بازم کاردستی درست کنی؟
-آره عزیزم..
بعضی از درختها به معنای واقعی خشک شده اند، اما میوه های کاج در ارتفاع پایین شاخه های زیرین، هنوز سفت و سخت به شاخه چسبیده و جدا نمی شود.
-نه..اونو به زور جدا نکن..هنوز جون داره...بذار روی شاخه بمونه..گناه داره!! بیا از روی زمین جمع کنیم..ببین پایین درختها پر از میوه ی کاجه..
حجم دستهام دیگر جایی برای میوه ها کاج ندارند.گوشه ی شالم را تا می زنم و دامن می کنم :
-بیا بریز توی شال من..
-شالت خراب میشه مامان..
-مهم نیست..بیا بریز اینجا!
هی خم و راست می شویم و هی میوه ی کاج جمع می کنیم..هی دور و دورتر می شویم و هی میوه ی کاج جمع می کنیم.. هی درخت به درخت ریز و درشتی میوه های درخت را بررسی می کنیم و هی میوه ی کاج جمع می کنیم.
-چه بوی خوبی میده مامان!!
-آره بوی کاجه..خیلی خوبه!!
نمی دانم چقدر وقت می گذرد،اما من و پسرها اوقات خوشی را زیر کاجهای پارک جهان نما،با هم می گذرانیم.
چندساعت بعد که توی سینک آشپزخانه ام میوه های کاج را می شویم، بوی کاج مشامم را پر می کند... دستهام را از توی دستکشهای لاستیکی بیرون می آورم و بو می کنم. با اینکه بلافاصله بعد از رسیدن به خانه ، با صابون مخصوصم شسته شده، و بعد هم توی دستکش لاستیکی رفته، اما دستهام بوی کاج می دهند.بوی خوش زندگی!!
و البته گمان می کنم این هیچ ربطی به کتاب اول جزایری دوما( عطر سنبل، بوی کاج ) ندارد!!
به دیروزم فکر می کنم..توی مرکز رادیولوژی و ماموگرافی، روی مبل چرم سالن انتظار نشسته بودم و اندگی نگران ، به رادیکالهای آزادی که ارثیه ی مادری و پدری ام شده اند، فکر می کردم!!
امروز اما، پرم از بوی کاج ، از عطر زندگی !!

 


خرداد 1392


+تاریخ شنبه 92/6/30ساعت 9:44 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر

 

 

سبزهای کنار جاده را با چشم می بلعم.حیف است فقط نگاه کنم و چشمم را سیر نکنم از این همه سبزینگی. سبزها را نگاه نمی کنم، می بلعم، با نگاه می بلعم!

بوی نم و شالی آزار دهنده نیست وقتی از دل سنگ و سیمان و آهن می آیی.وقتی از میان دود ماشین ها و کارخانه ها می آیی . وقتی خاک گلدان خانه ات را با نهال های اصلاح نژاد شده  پر می کنی و هربار یک برگ بیشتر روی ساقه می بینی، از ذوق صدبار برای همه تعریف می کنی. وقتی سبزهای گلدانهای خانگی ات، به تبسم پررنگ تر خورشید می سوزد و غصه دارت می کند. وقتی عمر گلدانهایت کمتر به دوماه می رسد. با این همه حسرت، سبزهای کنار جاده را فقط نگاه نمی کنم. می بلعم! می بلعم!

*

در ورودی خانه را باز می کند.پنجره ها را باز می کنم. بوی ماندگی و رطوبت توی بینی ام می زند.پشت پنجره، زمین چای کاری و درختهای پرتقال منتظر ایستاده اند.کم کم بوی نم و علف جای بوی نا و ماندگی را می گیرد.

تیرهای چوبی سقف پرشده از تارعنکبوت.کارتونک ها با پاهای دراز، عنکبوتهای چاق و چله، شب پره هایی که توی تارهای عنکبوت اسیر شده اند و مرده اند.

هوای خانه کمی عوض شده.چند پشتی ماشینی لاکی قدیمی رنگ و رو رفته.سینک ظرفشویی که گوشه ای از اتاق ورودی نصب شده و یک اجاق گاز کتابی ، که مجموعا نقش آشپزخانه را ایفا می کنند . انگار وارد قرن دیگری شده ام.حتی رادیو یا تلویزیون هم نیست.یاد تلویزیون پرتابلی می افتم که توی کوله پشتی نیما گذاشته ام. شیر آب بالای سینک را باز می کنم.توی لوله آب نیست.دستشویی یک سازه ی سیمانی ،در فضای بیرونی ساختمان است. می توانم سه روز دوام بیاورم؟دوست دارم کسی بپرسد:

-پری بمونیم ؟

تا من محکم و بی تردید بگویم:

-نه..همین الان برگردیم.

اما کسی نپرسید!!

غذای بین راهی را بعنوان ناهار خوردیم.برای ظرف شستن آب نداریم.با یک تلفن و چند جمله، راه چاره پیدا شد.شیرفلکه ی بسته شده و پمپ آب معجزه کرد.

پسرها مشغول کشف و کاوش در فضای سبز و پر از گل و گیاه بیرون هستند.بیرونی که واژه ی (حیاط) نوعی بی حرمتی به حریمش است.اسم این بخش حیاط نیست. بلکه جنگل کوچکی است با پوشش گیاهی بی نظیر و نفس گیر.درخت کاملیا با گلهای درشت صورتی روی سرشاخه های رقصانش. بوته های گلپر با گلهای سبز. سرخس های بی پروا با آن همه زیبایی. لاله عباسی، رز، شمعدانی، انگورتوره های سیاه شده، و کلی گیاه که حتی اسمشان را هم نمی دانم.

بعد از کمی استراحت و خواب، مهمان خیابانهای پر از میوه و سبزی و کلوچه ی داغ فومن می شویم.همه چیز آنقدر شگفت انگیز است که نه خستگی یادمان می آید، نه غریبی. خروار خروار لوبیا کشاورزی با غلاف سبز قهوه ای ، باقلا با غلاف صورتی،فلفل های شیرین و ریز، زنگوله های آهنی آویخته به دیوار ابزار فروشی ها. سبدهای حصیری که نفسم را بند می آورد.

همین گردش و خرید کوتاه یکی دوساعته، پای برگشتنم را سست می کند. فقط سست می کند.

شب موقع خواب، این همه سکوت، این همه بی صدایی، این همه خالی ِ اسباب پرسروصدای برقی رسانه ای، وهم به جانم می اندازد.بچه که بودم دخترهای بزرگتر برایم از موجود غریبی می گفتند که اسم وحشتناکی داشت.به پاهای بزها و گاوها می چسبید و همراهشان به آغل بر می گشت.بعد، نیمه شب، از آغل بیرون می خزید و سراغ آدم ها می رفت.هرگز نشنیدم که با آدمها چکار می کند.می خورد؟می برد؟قورت می دهد؟هرگز.. اما بخاطر دارم که شبهای بچگی ام پر بود از کابوس این موجود موهوم و ترسناک.

فکر کردم نکند این سکوت و بی صدایی شبانه ، معنی اش یکی از همان هیولاها باشد.دم غروب صدای گاو و بز را ار دور شنیده بودم. نکند به پاهای آنها..

به ترسم می خندم. بعد از این همه سال ، با این سن و سال ترس توی جانم رخنه کرده. آن هم چه ترسی. ترس از طبیعت بکر .ترس از سکوت. ترس کودکی..!

سعی می کنم بخوابم.سعی می کنم فقط صدای جیرجیرکها را از لای علفها بشنوم.سعی می کنم افسانه های کودکی را فراموش کنم.یادم می آید وقتی پنجره را باز می کردم، لغزیدن دم یک مارمولک را از پشت پرده دیدم.نکند توی این تاریکی و سکوت آقا یا خانم مارمولک هوس انسان نوردی کند.نکند نزدیک پای من باشد. پاهایم را جمع می کنم. با هول و هراس می خوابم.

سرشب اتاق پر بود از شب پره هایی که بی پروا روی سرمان پرواز می کردند.

اینجا ویلا نیست. اینجا خانه ی پدری یکی از همکاران اداری ست. خانه ای ساده در دل یک روستای شمالی. محصور میان شالیزار ها و باغهای چای و پرتقال.خانه ای با امکانات اولیه. خانه ای که شاید سرجمع یکماه در سال کسی یا کسانی ساکنش باشند.خانه ای که برای شب پره ها و عنکبوتها مامن امنی است.

فردای شب وحشت، شبی که چندبار بیدار شدم و به صدای ناآشنای سکوت گوش دادم و دوباره خوابیدم، بیدار می شوم.از پشت پنجره، علف های خیس پر از شبنم، بوی پاکیزه و خنکای بکر شمالی روبرویم ایستاده. شوخی جدی می گویم:

-من دیگه بر نمی گردم خونه. همینجا می مونم. خودتون سه تایی برگردین!!

 


 

شهریور 1392- فومن

 

 

 



+تاریخ جمعه 92/6/22ساعت 4:53 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر