وقتی خبر را شنیدم یک طوری شدم. دلم برای جوانی کالشان سوخت. برای کم سن بودن شان.. بچه بودنشان.
دلم گرفت برای مرزی که تکاور ندارد و مرزبان های کم سن و سال دارد. برای مرزمظلومی که باید با ورزیده ترین نیروها پاسش داشت و بجایش سربازهای کوچکی را که حتی موهای لب و چانه شان کامل نشده، دارند پاسداری اش می کنند.
روز تولدم..وقتی گفتند مرزبانی که توی دوران اسارت پدر شده ، کشته شده.. نه بخاطر عرق نژادی ام به نژادش .. نه بخاطر نوزادی که پدرش را ندید و نخواهد دید..نه بخاطر زنی که تا ابد چشم که به سوی شرق خواهد داشت .. بل بخاطر حسی که نمی دانم اسمش چیست..گریستم..
بعدتر شنیدم که این خبر ممکن است دروغ باشد.ممکن است مرزبان مان زنده باشد. خوشحالی ام مثل خواهری بود که برادرکوچکش را زنده پیدا کرده اند.
چندروز قبل چهار مرزبان برگشتند. چهار مرزبان. چهار پسر کوچک که با ریش های بلند..هنوز چهره شان پسرانه بود..
چندبار می خواستم در این مورد بنویسم. اما نه دستم پیش رفت..نه دلم. طاقت نوشتن نداشتم.
با دین این عکس دیگر نتوانستم ننویسم.
عکسهای استقبال از یکی از مرزبان ها را دیدم. گریه کردم و خوشحال شدم.گریه کردم و ابلهانه دعا کردم که مرزبان پنجم هنوز زنده باشد.
نگاه این مادر پر از خوشحالی و امید و زندگی است. خدا بداند که توی روزهای بی خبری، ذهنش تا کجاها پیش رفته و جسد پسرش را توی چه حالتها و موقعیتهایی تصور کرده و از وحشت کشته شدن پسرش چطور شبها بی خواب شده و تا صبح پلک به هم نزده.
آرامشی که ته نگاه براق و شادش می بینم.. مثل یک هوف کشیدن و نفس راحت کشیدن..به آدم می چسبد.