دوست داشتم وقتی می بینمش توی بغلش زار بزنم و بگویم:
-مامان دلم خیلی کوچیک شده. خیلی ناامید شدم. دلم نمی خواد حتی یکساعت بعد رو ببینم. دلم می خواد سرمو بذارم و تا ابد بخوابم. دلم می خواد زودتر بمیرم و خستگی ها و دردهای این دنیا رو روی دوشم نکشم. که تنم رنجور شده. به تلنگری می شکنم. تحمل این همه دردو ندارم. دلم می خواد گریه کنم..اما حتی نای گریه کردن ندارم. انگار هیچ جونی توی تنم نمونده. انگار هیچ انرژی و نیرویی توی تنم نیست.
سرم تلو تلو می خورد و جمله های ناب!! از این دست هی توی سرم..توی فضای مسموم مغزم..عین حباب های آب جوش، وقت جوشیدن، توی سرم می جوشیدند و بالا و پایین می شدند.
-از هراز بریم؟... یا.... فیروزکوه..؟
سرم منگ بود.
-هراز..از هراز برو.
-شاید شلوغ باشه ..ها..
-عیب نداره.برو.بالاخره می رسیم.
*
آش رشته ی امام زاده هاشم حسابی چسبید. دونفر آش دوغ خوردند و مادونفر آش رشته. متوجه طعم و مزه ی اش نشدم. سرم برای خودش لی لی بازی می کرد. کاش زودتر برگردیم توی ماشین. سرد بود. سرد.
نتونستم بخوابم. چشمهام عین چشم های جغد، وق زده بود بیرون. جز نیمساعتی که توی دود و آلودگی تهران خوابم برده بود، تمام راه رو تا مقصد بیدار بودم.
توی کوه های خاکستری و بی روح، حس کردم سنگینی سرم کمتر شده. کم کم زبونم باز شد. کم کم فکرهام از حالت مسموم مطلق به افسردگی مبدل شد.کم کم شهرها پیدا شدند . بوی نم هوا..بوی علف تازه.. بوی خاک خیس..بوی شب شمالی.. بوی زندگی.. حالمو دگرگون کرد.
گفتم تا ببینمش بهش بگم فردا با هم بریم بیرون قدم بزنیم. دوتایی..مادر دختری!
از اون پری مردنی و آماده ی کفن شدن، خبری نبود. گفتم:
-یعنی مال آلودگی هوا بود اون حال بدم؟
-چی بگم؟..
بین راه..به خودم هشدار دادم که از بعضی شهرها بدم نیاد.از بعضی اسم ها بدم نیاد.از بعضی آدم ها بدم نیاد. و سعی کنم هرچی سم و زهر توی سرم هست رو بریزم توی زباله دونی و درش رو ببندم.که آدم ها رو به رفتارهای خودشون بسپارم. که من نمی تونم و نباید آدم ها رو عوض کنم و آدم ها همون چیزی هستن که هستن. که من بمونم با همون اخلاق گند خودم که وقتی از کسی می رنجم و ناراحت میشم..برای ابد کنار می ذارمش و حتی نیم نگاهی هم بهش نمی کنم. و از بردن اسمش هم احتراز می کنم.
تا دیدمش اول خدا رو شکر کردم برای بودنش. برای داشتنش. بعد چشم هام ریز شد و از کمی تپلی شدنش خوشحال شدم. شنیده بودم این روزها زیاد بالا میاره و حالش بد میشه. بغلش کردم. متوجه شدم که دوتا گیس نازک بافته و پشت گردنش انداخته:
-عین بی بی شدی. اونم موهاشو اینطوری گیس می کرد پشت سرش مینداخت.
به خودم گفتم : احمق جان..دلت می اومد با اون حرفای صدتایک غازت ناراحتش کنی و اشکش رو دربیاری؟ خجالت نمی کشی؟ وقتی اون هم سن تو بود..همه ی شماها رو داشت. حتی یک داغ بزرگ هم روی دلش داشت. یه بچه شو دیگه نداشت. می خواستی با پریشون گویی های بچگونه ت دلشو بشکنی..؟ که برای غریبی ت غصه بخوره..که برای بی کسی ت غصه بخوره؟ که برای تنهایی ت غصه بخوره؟ چطور اینقدر ضعیف و بی تحملی که یک بیماری اینطوری تو رو داغون می کنه و دیوانه میشی؟
وقتهایی که از شدت سرگیجه و ضعف دراز می کشیدم و چشمهامو می بستم و با چشمهای بسته حرف می زدم..اونقدر غصه می خورد که سعی می کردم بلند بشم و از حالت نعش بودن دربیام.
دلش تنگ بود. پر بود..غصه داشت.
غصه خوردم که من همیشه نیستم که بشینیم یک دل سیر حرف بزنیم و سبک بشیم. دلمو به این خوش کردم که بجای من سه تای دیگه هستن که نزدیکترن و بیشتر می بیننش.