سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم ! می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..

-مامان ابروهای امام خمینی چه رنگی بود؟

-مامان موهای پایین لب امام خمینی چه رنگی بود؟

-مامان تاج امام خمینی چه رنگی بود؟

-مامان امام خمینی معمولا رنگ لباسهاش چه رنگی بود؟

حوصله ندارم برای هرکدوم از سوالهاش سین جیمش کنم و بخندم و ازش یک اندراحوالات در بیارم. سوالها رو مختصر جواب میدم:

-سفید

-سفید

-تاج نداشت

-قهوه ای.مشکی..

میگه چرا تاج داره..همون که دور سرش پیچونده..

-تاج نیست. اسمش عمامه ست.عمامه شم سفیده..اصلا به این چیزا چیکار داری؟

-دارم نقاشی مهدمو رنگ می زنم..مروارید جون یه نقاشی سیاه و سفید داده بهمون رنگ کنیم.اصلا با این رنگایی که تو گفتی همش سفید شد..نقاشیم زشت شده.

اسم امام خمینی رو سرچ می کنم..وقتی می بینم ابروهاش سیاهه و ریشش خاکستری و عمامه ش مشکیه..جا می خورم. چرا تا حالا فکر می کردم مثلا عمامه ش همیشه سفید بوده؟؟

تلفن زنگ می خوره...

-دکتر چی گفت؟

صدایی پرانرژی رو می شنوم..

-یه مشت قرص داد..گردنبند طبی نوشته..و10 جلسه فیزیوتراپی..

-خب...پس کتاب خوندن با موبایل تعطیل..مسافرت رفتن تنهایی هم با کشیدن ساک سنگین از اینطرف به اون طرف ممنوع...خب؟؟؟اگه من دوباره گذاشتم تو تنهایی بری مسافرت..اگه من گذاشتم تو شبا با گوشی کتاب بخونی..

حوصله ی خندیدن به صدای شوخش رو ندارم..خسته ام..خیلی..

تمام عصر دیروز تا شب ، میدون ونک تا وسطای ولیعصرو گز کردیم تا مطب رو پیدا کنیم..امروزم مدرسه و بعدش مطب ارتوپد.. فانتزی تر از همه این گردنبند فیلادلفیا بود..

من تا قطع دستشم فکر کرده بود..تا فلج کامل عضله.. :)) از بس روحیه ی مبارزی دارم :))

حوصله ی فکر کردن هم ندارم..فقط خسته ام. خوابم میاد. پسرک چونه میزنه که اگه فردا توی راهپیمایی به نیما پرچم دادن مال منه..

میگم: نقاشی رو بذار کنار.. حاضر شو ..بری زبان..

فکر می کنم..اون کاموا منگوله ای رو کی شروع کنم برای نیکا شال ببافم..وقتی به این فکر می کنم که چطوری با اون صدای تودماغی و خوشگلش به همه میگه(اینو خاله پری برام بافته) خنده م می گیره..

زندگی که تموم نمیشه..! با گردنبند فیلادلفیا یا بی گردنبند فیلا دلفیا..! با قرص های رنگی و زبان و نقاشی امام  خمینی..با مدرسه و راهپیمایی و جشنواره ی غذای دهه ی فجر..، خلاصه زندگی همینه..

امروز توی مدرسه جشنواره ی غذا بود. بچه ها غذاهای محلی آورده بودن. یک بشقاب بلوری هم تلفات دادن.روی در مدرسه آگهی استخدام سرایدار جدید زدن. دوساعت بیشتر کلاس نداشتم. برای جشنواره ی غذا نموندم.دبیر معماری با چشم های ورم کرده از گریه وارد شد. گفت چیزی نیست. دلجویی بیشتری که کردم گفت قلب مادرجوونش مشکل جدی پیدا کرده. 20 میلیون هزینه ی درمانشه و ...گریه..

خدایا.. میشه که پول دغدغه ی ما برای درمان نباشه؟؟ لطفا؟؟..لطفا...:((

چشم های دبیر زیبا و جوون معماری رو هرگز غمدار ندیده بودم. روحیه ش همیشه انرژی بخش بوده..خنده هاش توی هفته قبل وقتی آدم برفی درست می کرد با دخترا، توی گوشمه..وقتی سر افسانه هرو توی برفها فرو کرد و برفها رو توی صورتش مالید.. خداکنه که جلسه ی بعد باز هم شادی و نشاط از چشماش تراوش کنه.آمین.

دم در..وقتی داشتم بیرون می اومدم..دخترای دوم الف رو دیدم که روی زمین نشسته بودن ماهیتابه رو وسط جمع شش نفری شون گذاشته بودن ، صبحونه می خوردن. زنگ تفریح قبل منو بردن توی آبدارخونه و نشونم دادن که دارن روی گاز، غذا گرم می کنن. صدا زدن: خانوم....خانوم...

-جانم..

رویا سریع یک لقمه آماده کرد و سمتم گرفت..

-عزیزم دارم میرم خونه. ممنون از محبتت..نوش جونتون..نمی خورم..

اونقدر اصرار کرد که گفتم:

-پس نونش رو کوچیکتر کن..بزرگه..نمی تونم بخورم..دارم میرم بیرون. توی خیابون..

سریع نون رو با چنگال خم کرد و دولاشده دستم داد. گفت:

-اگه نخورین ناراحت میشم..

پشت دستم باز گز گز می کنه..ارتوپد گفت کار کشیدن زیاد از دست ممنوع..

خب ممنوع که ممنوع! کی تاحالا من به سوسول بازی های مراقبت از خودم گوش کردم که این دومیش باشه؟ فوقش می خواد دستم از کاربیفته و مجبور بشم دست چپم رو ورزیده و ماهر کنم توی انجام کارهام..فکر کن...نوشتن با دست چپ..:))

    
از داروخونه که اومدم بیرون..هم خسته بودم..هم کمی تا قسمتی پریشون..تصور اسیر شدن توی گردنبند فیلادلفیا با این اسم دلرباش!!! حالمو گرفت..اما الان دارم می خندم. گاهی اسم دلبرانه ی یک کالای پزشکی هم می تونه خنده دار باشه.

یاد پارسا افتادم که قفسه  ممنوعه ای رو نشونم داد و گفت از اون بسته ای که عکس قلب آتشین روش هست..برام بخر..خوشم میاد از عکسش:))

خلاصه که:

مارا به سخت جانی خود این گمان نبود.

خدای آبی آرامش..شکر که هستی..شکر..



+تاریخ دوشنبه 92/11/21ساعت 10:4 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر