مایکروسافت آفیس ورد..نیو داکیومنت..
هه ..یک فایل ورد جدید...چه فینگلیش هم می نویسم تا مثلا ارادت و تعصبم به زبان فارسی را نشان بدهم! اما واقعیت این است که تنبلی ام می شود با فونت انگلیسی همین چند کلمه را تایپ کنم..خوشم نمی آید خودم را درگیر این کنم که چندبار املای درست کلمه را چک کنم تا مثلا یه حرف انگلیسی را پس و پیش ننوشته باشم! همینطوری که نوشتم خیلی هم خوب است: مایکروسافت آفیس ورد..نیو داکیومنت..
حتی به خودم زحمت نمی دهم دوباره تایپش کنم..کپی پیست می کنم!!!
آخر شبها نویسنده می شوم..کمی از رمان عامه پسندم را می نویسم و تلاش می کنم در ورطه ی خیلی عامه پسند بودن غرق نشوم..اصلا شدم هم شدم..قرار نیست که رمان را برای چاپ پیش ناشری ببرم و مدام گردن کج کنم که چاپ بشود..قرار است اگر شد و شکل گرفت، فوق فوقش صد ، صدو پنجاه نفر کاربر سایت آن را بخوانند..حالا بیست نفر کمتر یا بیشتر..!
آخر شبها تب نویسنده شدن می گیرم..نه نویسنده عامه پسند نویس یا نویسنده آب دوغ خیاری..دلم بیشتر به آن سمت متمایل است که نویسنده ای آگاه به مسایل روز باشم..از سیاست بدانم..بفهمم اگر نرخ ارز مرجع بالا رفت و پایین آمد این چه ربطی به آلودگی هوا دارد..! در حال حاضر من فقط به سلیقه ی ذائقه ی مردان کوچک و بزرگی که در خانه دارم خیلی واردم!
برای اینکه آگاه و به روز باشم باید بین مردم باشم..باید حرفهاشان را بشنوم..باید لمش کنم شان.به شوهرم می گویم:
-برایم کار پیدا کن..هرچی شد..حتی تدریس..
-حتی تدریس؟؟؟همچین میگه حتی تدریس که انگار می خواد بره کلفتی خونه ی مردم..
-حالا هرچی..می خوام کار داشته باشم..دوست ندارم عاطل و باطل باشم..نمی خوام مصرف کننده ی صرف باشم..می خوام تولید کنم..
-دوتا بچه تولید کردی دیگه...همین بسه!!
-اه..جدی باش...دارم جدی حرف می زنم..
محل نمی گذارد..به تلویزیون خیره می شود و تیک عصبی لب بالایی حسینی بای را که بعد از رفتن به سوریه روی صورتش دوخته شده ،به جواب دادن به من ترجیح می دهد!
روزهای بعد برای پیدا کردن کار پافشاری می کنم..
-به اون همکارت که خواهرش توی شورای شهره بسپر برای کار..از خیر تدریس توی دانشگاه گذشتم..حاضرم حتی برم توی دبیرستان درس بدم..
-کار کجا بود تو هم؟؟؟اصلا می خوای کار کنی که چی؟؟نون و آبت کمه؟؟؟ کار می خوای چیکار؟؟
-نون و آب چیه؟؟
-هان پس چی؟؟نکنه یاد آرمانهای دوران نوجوونیت افتادی می خوای برای سرفرازی کشورت بری خدمت کنی؟؟
-نخیر..می خوام دستم توی جیب خودم باشه.. می خوام روی پای خودم بایستم..
-هرچی بخوای خودم می خرم دیگه..
-می خوام خودم بخرم و از خریدم لذت ببرم..
این بحث راه به جایی نمی برد..پس از ادامه نوشتنش صرف نظر می کنم..فکر می کنم چیزی بنویسم و نشان ناشر گردن کلفتی بدهم و دری به تخته ای بخورد و استعدادم کشف شود و آن وقت پشت سر هم کارهایم چاپ شود..
رویای بی سرانجامی است..ولش می کنم..
*
فردای هر سه شنبه زن لاغر بلند قد پرغروری به ما زبان انگلیسی درس می دهد. روی بینی اش چسب زده و نوک دماغش از لای چسبها می درخشد. گاهی فقط همان نوک بینی درخشان را از کل صورتش می بینم و آن وقت حس می کنم صورتش چاله ی بزرگی است که یک حفره درخشان در جایی تقریبا وسطش دارد..
توی کلاس این زن بداخلاق، اعظم تقریبا همیشه، روبروی من می نشیند. گاهی خودکار قرض می گیرد..گاهی کتاب، گاهی هم در مورد کار با هم حرف می زنیم..
تصمیم می گیرم جدی تر در مورد ین آخری با او حرف بزنم..
-هنوز دنبال کار می گردی؟؟؟
-آره.. اما کار نیست که...شوهرم بعد از تعدیل نیروی کارخونه ، هنوز نتونسته کار مورد علاقه شو پیدا کنه.. درسشم که تموم نشده لااقل مهندش تمام بشه بره یه شرگت درست و حسابی..با همین مهندسی نیمه کاره ش مجبوره هر کاری بهش پیشنهاد می کنن رو قبول کنه..
-انشالله که هرچه زدتر پیدا کنه..اما منظورم خودت بود..خودت هنوز دنبال کاری؟؟
-اره..هستم..چطور؟؟
-هیچی ..منم شدیدا توی همین فکرم..!!
-تو که مشکلی نداری..فوق لیسانسا رو سریع جذب می کنن..برو دانشگاه برای تدریس درخواست بده..
-رفتم..از پارسال دارم همینکارو می کنم..اما به هیچکدوم از درخواستام جوابی ندادن..توی فکر دبیرستانها هستم.. اون دخترعمویی که گفتی توی یه دبیرستان خصوصی درس میده..هنوز همونجاست؟؟ می تونه کاری برام بکنه؟؟
-بهش میگم ببینم چی میگه..
احساس می کنم خیلی قوی شده ام که به تنهایی هم دنبال کار می گردم ..هم پارتی دارم و هم ،کار پیدا می کنم..
وقتی برای همه تعریف می کنم که یکی از همکلاسی های زبان انگلیسی ام دارد برایم کار درست می کند، پسربزرگم می گوید:
-اگه رفتی سرکار، پول توجیبی منم دوبرابر میشه یا نه؟؟؟
*
جلسه ی بعدی که در کلاس زن دماغ چسبی می نشینم، اعظم تاکید می کند که در جلسات تبلیغاتی خانومی که کاندید شورای شهر شده شرکت کنم..می گوید باید جلوی چشم باشم تا دیده شوم و در خاطرها بمانم.. خانومی که کاندید شده، مدیر همان دبیرستانی است که قرار است توی آن تدریس کنم..
چندروز بعد متوجه می شوم کادر آموزشی مدرسه کامل است و نیازی به نیروی جدید ندارند!
*
سه شنبه ها شاعر می شوم..چهارشنبه ها زبان می روم.. شب ها رمان می نویسم..
گاهی لای کتابهای قدیمی را باز می کنم و به یاد می آورم که یکی از آرمانهای من این بود که نویسنده ای قابل شوم..بعد یک مایرکروسافت آفیس ورد..نیو داکیومنت.. باز می کنم و چیزی می نویسم و ذخیره اش می کنم برای روزی که شاید از سرهم بندی کردن همین چیز نوشته ها بتوانم با یک ناشر گردن کلفت ، کتابی چاپ کنم!!
اردیبهشت 1392