بعد از چندروز ماراتن سه چهار ساعته، که با استرس و تردید، مقنعه مشکی مو کشیدم سرم و همه با هم از خونه خارج شدیم و دونه دونه یکی جلوی مدرسه ی دخترانه، یکی جلوی مهد و یکی جلوی سرویس مدرسه ش پیاده شد، امروز صبح ، تا ساعت ده و نیم ، یازده، تخت خوابیدم. تختِ تخت که نه، اما لااقل چشمام روی هم بود.
چندروزه که تمام تردیدهام رو با خودم می برم توی یک اتاق روشن پنجره دار و تلاش می کنم ترس و استرسم به چشم دخترای پونزده، شونزده ساله ای که روبروم، روی صندلی های دسته دار می شینن، نیاد.
دخترها با معصومیت خاص سنشون، از من در مورد رشته شون و درستی و غلطی انتخابشون سوال می کنن و خبر ندارن من هنوز توی تردید غوطه ورم و دلم می خواد توی همین لحظه برگردم خونه و توی صندلی راحتم لم بدم و جلوی مانیتور، تند تند فصل جدید داستان تازه م رو تایپ کنم. که ساعت ده صبح بجای اینکه توی لیوانها یکبار مصرف دفتر مدرسه، چای رو با شکلاتهای زرد و نارنجی و بیسکوییت زعفرانی بخورم، توی لیوان گنده ی ترکی (این عنوان رو همسایه م به لیوانم داده. از بس که لیوانم گنده ست! ) خودم بریزمش و بذارمش جلوی دستم و حواسم بهش نباشه و یخ کنه و همونطور یخ و بی مزه سر بکشمش .(مثل همین الان)
دخترا میگن:
-خانوم..دیگه کدوم مدرسه میرین؟
-خانوم..میشه قول بدین سال بعدم همینجا بمونین؟
-خانوم..میشه کتاب معرفی کنید ما بخونیم؟ ما عاشق مودب پوریم.. گندمشو خوندیم. یکی مثل این معرفی می کنید؟
-خانوم.. بقیه ی درسامونم با شماست؟
حتی یک دختر قد بلند، با چشم های کشیده ی زیبا دارم که به طرزنچسبی ، لمپنی حرف می زنه و با دیدن من جلوی در کلاس، با صدای بلند میگه:
-ای ول خانوم..ای ول..
یا وقتی درس دادنم تموم میشه، با همون لحن لاتی و لوتی، میگه:
- خانوم بزن زنگو..دستت طلا..! خداییش ما تاآلا (حالا) به درس هیشکی گوش نعادیم..(ندادیم)، اما درس شما رو گوش کردیم. بهمون جایزه نمیدین؟
-خانوم عربی ما نابوده..از همون دوران طوفولیت..اصن این نابودی از بچگی مثل یه بار سنگین روی دوشمون سنگینی می کرد.
یا آخر زنگ، بسته ی بیسکوییت و بطری دلسترشو جلوم میاره و میگه:
-خانوم بزن روووشن شی!!
معاون مدرسه میگفت، پدرش فوت کرده و مادرش گذاشته رفته. این دختر با برادراش بزرگ شده و خلق و خوی پسرونه گرفته.
دوتا دختر سال اولی دارم که مجسمه ی معصومیتن. اونقدر شیفتگی و امید توی چشماشون می بینم که دلم می خواد باز هم نوجوون بشم و همپای اینا دخترونگی کنم. پرن از زندگی.
*
روز اول نفسم بالا نمی اومد. استرس داشت خفه م می کرد.ساعت اول، حرفهای اول، معارفه ی اول..وحشتناک بود.
سعی کردم تمام روزهای اولی که مدرسه رفتم و دانشگاه رفتم رو به یاد بیارم و برخورد استادم رو تقلید کنم. که باور بشم..باورم کنن..که تردیدم توی حرکاتم پیدا نباشه.
وقتی از خستگی ِ مکرر ِحرف زدن و سرپا بودن، انرژیم ته کشیده بود، بخودم نق می زدم که:
-دیوونه..بیکار بودی خونه رو ول کردی؟ هان؟ چه دردت بود؟نشسته بودی توی خونه ت ها!! حالا بکش..
روز اول که تموم شد، توی خستگی استراحت و چرت بعداز ظهر، با خودم کلنجار می رفتم که فردا نمیری..نمیری..نمیری..! اما فردا که شد، با خیالی که کمی کمتر دلهره و دلشوره داشت، دوباره رفتم.
رفتم و با خیالی تخت و راحت برگشتم. حس می کردم کلاسو توی دست گرفتم. وقتی هیاهوی بچه ها جلوی در برای استقبالم رو دیدم و وقتی صدای (وای خانو..سلااااااااااااااام) رو هی چندبار شنیدم، کیلو کیلو قند توی دلم آب می کردن انگار!
روز سوم، با اطمینان و میل درونی، رفتم و مطمئنم که روزهای تردید و ترس، کمتر به سراغم خواهند اومد.
*
نیما که بچه بود، به شدت به من وابسته بود. کلای ژیمناستیک و زبان و مهدش رو با مکافات می رفت و برمی گشت، توجیهش برای بیقراری این بود که:
-وقتی ازت دورم نگرانت میشم. فکر می کنم اتفاقی برات میفته.
گاهی هم می گفت:
-نگران خونه میشم.اگه وقتی من خونه نیستم، اتفاقی برای خونه بیفته چی؟
برام خنده دار بود که گاهی من هم وسط کلاس نگران خونه می شدم و دلم می خواست همین الان برگردم خونه!از همون نگرانی هایی که نیمای بچگی، داشت.
*
امروز دلم برای دخترای مدرسه ی فنی تنگ نشد، اما حس جدیدی ته دلم وول می خوره که هنوزاسمش رو نمی دونم.
مهر 1392