باید بخش اول ( جین ایر) رو امروز لکچر می دادم..
شب قبل خوندمش و زیر کلمات دور از ذهن خط سبز کشیدم..صبح بعد از رفتن اهالی خونه، رفتم سراغ کتاب..
اونقدری نخونده بودم و هنوز به یادداشت و نت و تاپیک نوشتن نرسیده بودم که اومد..
یه دختر کوچولوی 5-6 ساله هم همراهش بود...
تا بره آماده بشه و وسایل مورد نیازشو بذارم توی اتاق، از دختر کوچولو اسمشو پرسیدم...
گفت: پریا
-ای جونمممم...اسم منم پری ه... با هم میشیم دو تا پری ..
خیلی خجالتی بود..حاضر نشد کنار پسر کوچولوم بشینه و صبحونه بخوره..موهاشو بیست سی تا گیس نازک بافته بودن و روی سرش رها کرده بودن..
وقتی یخش باز شد، با پسر کوچولوی من، خونه رو روی سرشون گذاشتن...اونقدر دویدن و دنبال هم گذاشتن که هرآن منتظر اعتراض همسایه پایینی بودم..
مامانش در همون حینی که دیوار ها رو تمیز می کرد گفت:
-هفت سالشه...امسال باید می رفت مدرسه..وقتی دیدم از عهده ی پول کیف و کفش و مانتو و شلوار مدرسه بر نمیام..نرفتم اسمشو بنویسم..خواهر بزرگش تازه عقد بسته..هفده سالشه..باید جهاز اونو تکمیل کنم...دامادم وضعش خوبه...یعنی بد نیست..ما ضعیفیم..اونا ضعیف نیستن..وقتی یه دختر ضعیف میره توی خونه ی یکی که از خودش بیشتر داره، باید همه چی با خودش ببره...مدرسه ی این یکی دیر نمیشه..سال دیگه می فرستمش مدرسه..اما خواهرش امسال شوهر می کنه..باید جهازشو جور کنم..
مامانش...مامانشون..خیلی چیزها گفت..خیلی حرفها زد..خیلی ...
کلاس زبان رو پیچوندم..نرفتم..می دونم خیلی شرمنده بقیه میشم که لکچرمو ارائه نکردم..مخصوصا که قول دادم حتما حاضرش می کنم..
موندم وردست فاطمه خانوم...دستمال کفی بهش دادم و دستمال خیس عوض کردم..چای و میوه آوردم دوتایی خوردیم و بچه ها لای صندلی ها و نردبون و چهارپایه و کتاب و لباسای پخش و پلا توی اتاق ها بازی می کردن..
درد وحشتناک دستهام..ناخن های ضعیف و سرخ و متورم..لقمه ی ساندویچی که وقت شام همراه یه بغض غریب گلوگیرم شد...
نمی دونم...شاید فردا هم کلاسو بپیچونم...
لکچر می تونه منتظر من بمونه...
توی فکر پری پریام...
ای خدا...
اول اسفند1391