هزاری هم که پیش خودم فکر کنم دیگر دلواپسی و دل نگرانی ام بی جاست، باز هم با چشم هایم می بینم که بیجا نیست..خیلی هم بجاست..
آخر کدام مادری است که تا آخرین لحظه ی عمر، دل نگران جگرگوشه اش نباشد؟آن هم این جگر گوشه..پسر رشید و خوش و قد و بالای من..که همتایش توی تمام دنیا نیست..که بختش هم شبیه هیچ کس توی دنیا نیست..!!
کاش آن روزی که برای خواستگاری شیرین رفته بودیم، قلم پایم خرد می شد و هرگز چنین وصلتی سر نمی گرفت..
از کجا می دانستم که امیرم با یک نظر ، یک دل نه صد دل عاشق می شود و پا توی یک کفش می کند که: یا شیرین یا هیچ کس!!
چهارتا دختر بزرگ کردم..هیچ کدامشان حرف روی حرفم نیاوردند..اما امیر..بعد از دیدن مخالفت من با این وصلت، سر افاده ای که عمه ی شیرین برایم آمده بود، حکم کرد که یا شیرین یا هیچ کس!!
چه کار می کردم..جگر گوشه ام بود..امیرم بود..همه کسم بود.سایه ی سرم بود..پدر که نداشت..با حقوق معلمی بزرگش کرده بودم..تمام جوانی ام ر ابه پایش ریخته بودم..نمی توانستم پا روی دلش بگذارم..
الحق که شیرین هم دختر بدی نبود..زیبا بود..نازنین بود..پر از مهر و عاطفه بود..پا گذاشتم روی دل خودم و خرده فرمایش های عمه ی تازه به دوران اش را زیر پا له کردم و او را به خانه ی پسرم آوردم..
دیدن خنده های از ته دل امیر مرا جوان می کرد..دخترها را شاد می کرد..دخترها هم عاشق شیرین بودند..شیرین ، شیرین بود..به دل همه نشسته بود..
امیر آنقدر خوشبخت و آُسوده دل به نظر می آمد که برایش می ترسیدم..هر شب قبل از خواب ده بار آیة الکرسی می خواندم و به سمتی که می دانستم خانه اش است فوت می کردم..صبح ها برایش صداقه می گذاشتم تا چشم هیچ حسود و بخیلی به زندگی اش نباشد..
با اینکه گاهی به شیرین حسودی ام می شد که تمام قلب امیر را مال خودش کرده، اما باز هم دوستش داشتم.. چرا که چراغ دل جگرگوشه ام را روشن کرده بود..
امیر آنقدر دوستش داشت که توی این ده سالی که با هم زندگی کردند، حتی یکبار هم حرف بچه دار شدن را نزد.. نه به حرف های من و خواهرهایش اهمیتی داد ..نه به خواسته ی زن خودش که دلش غنج می زد برای بچه..
امیر آنقدر شیرین را می خواست که می ترسید آمدن بچه باعث کم شدن توجه شیرین به خودش شود..
از کجا می دانستیم که یک راننده ی بی حواس..یک راننده ی گیج و دیوانه..می آید و دل و روده ی این دخترک بینوا را پهن می کند کف خیابان؟
از کجا می دانستیم که وسط روزی ..از روی شماره های ثبت شده توی موبایل شیرین، به امیرم تلفن می کنند و یک راست می گذارند کف دستش که:
-یک خانوم به وضع فجیعی تصادف کرده و الان جنازه ش کف خیابون مونده..اگه شما با خانواده ش آشنایی دارید بهشون خبر بدین...
و امیرم از آن لحظه به بعد دیگر امیر نبود..هنوز هم امیر نیست..سایه ای از امیر من است.توهمی از امیر من است..
فقط خدا می داند که توی این چهار سال چه ها که نکشیدم..چقدر اشک ریختم..چقدر نذر و نیاز کردم..چقدر خدا را صدا زدم تا امیرم را به من برگرداند..اما کو؟؟ نشد که نشد..
آخرین راهی که به ذهنم رسید..گوش دادن به حرف خاله خانباجی های فامیل بود..که زنش بدهم..برایش زن جوان بگیرم تا خاطره ی شیرین را فراموش کند..
خدا مرا ببخشد..خدا از گناهم بگذرد که توی مجلس عروسی دست گذاشتم روی این دخترک معصوم و نشانش کردم که برای امیرم بگیرمش...
کاش مخالفت می کرد..کاش شرط و شروط می گذاشت..کاش تف می انداخت توی صورتم که مرا چه به پسر تو..کاش..
کاش چه فایده ای دارد؟ وقتی خودش بدون هیچ شرط و شروطی امیر را قبول کرد؟ نه به اشک های مادرش توجه کرد ..نه به قهر و غضب پدرش..
کاش زبانم لال می شد و خواهرم را واسطه ی این وصلت نمی کردم..تا با آن زبان چرب و نرمش دخترک و خانواده اش را راضی کند..کاش خودش با معصومیتی که توی چشم هایش موج می زد جواب مثبت نمی داد..
می دانم..می دانم در حقش ظلم کرده ام..می دانم امیر او را نمی خواهد..اصلا او را نمی بیند که بخواهد...می دانم که همین روزهاست که دخترک چمدانش را جمع کند و بی سر و صدا از خانه ی امیر برود..
همه را می دانم..اما باز هم ته دلم امیدوارم که شاید معجزه شود..شاید همه چیز درست شود..شاید من دوباره امیرم را ببینم که می خندد..که شاد است..که زنده است..
اسفند 90