هزاری هم که بگویم تقصیری نداشته ام...باز هم می بینم داشته ام..به جان خودم داشته ام..اصلا مقصر اصلی خودم هستم.نه اینکه تو کاملا بی گناه باشی..نه....تو هم گناهکاری..اما نه به اندازه ی من...
تعقیبت که می کنم..توی خیابان ها تنهایت که می بینم... موقع خرید پریشانت که می بینم..بیشتر آتش می گیرم...
گیرم من احمق..من ابله..من نادان..که چنان بازی احمقانه ای را با تو راه انداختم...تو چرا؟؟ تو عاقل و عاشق و فهمیده چرا سر لجبازی را باز کردی و پای این لجبازی خودت را سیاه بخت کردی و مرا سیاه روز؟؟
خودت هم میدانی که این مرد بی حس و حالِ مریض احوالِ مالیخولیایی، سهم تو از زندگی و جوانی نیست..بخت تو از تقدیر نیست..اما نمی فهمم که چرا دستی دستی خودت را توی چاهی انداختی که هیچ دیوانه ای حتی تویش سنگ نمی اندازد..!!
وقتی نادر گفت هیچ دختری توی این دنیا پایبند به قول و قرارش نیست و پای حرفهایش نمی ماند..برای اینکه هم روی دوست دوران بچگی ام را کم کنم و هم متعهد بودن ترا به رخ تمام دنیا بکشم آن کار احمقانه را انجام دادم..تمام عکسها و فیلم ها و آهنگهایی که پیش من داشتی را برایت آوردم..چشم توی چشمت دوختم و گفتم:
-بهتره کمی بیشتر فکر کنیم..شاید ما جفت هم نباشیم..نباید کاری کنیم که فردا پشیمون بشیم..باید بیشتر فکر کنیم..
باور کن..باور کن ..به جان عزیزت قسم..باور کن که مطمئن بودم از ته دل می خندی و با قاب یکی از همان فیلم ها می زنی توی سرم و می گویی:
-پسره ی احمق..بعد از 12 سال تازه یادت اومده که فکر کنی؟ یا فردا میای عقدم می کنی ..یا همینطوری بی عقد و هیچی کیف و کتابامو جمع می کنم میام خونه ی بابات و مهمونت میشم..
باور کن که مطمئن بودم همین را می گویی..از کجا می دانستم که خیره خیره نگاهم می کنی..بغض می کنی..بغض می کنی و اشکهایت بی محابا روی گونه هایت سر می خورد و بی هیچ حرفی ..حتی بدون یک کلمه..پشتت را به من می کنی و ویران می روی؟؟؟
می دانی ..دلم می خواهد دوباره فرصتی دست دهد تا این صحنه تکرار شود..آن وقت وقتی تو بغض می کنی و اشک گونه هایت را خیس می کند..من مثل فیلم های هندی، با سرانگشت، اشک را از گونه هایت پاک می کنم، بغلت می کنم و آهسته می گویم:
-غلط کردم..حرف مفت زدم..گریه نکن..
اما این فیلم هندی نیست..یا شاید هم هست.. آن هم از غمناکترین نوعش..
از کجا می دانستم که به ماه نرسیده..اولین خواستگارت را..آن هم با آن شرایط اسفناک و باور نکردنی.. قبول می کنی و مثل بیوه زن ها، بدون جشن و پایکوبی، عروس خانه ی یک مرد زن مرده می شوی..
خدا می داند چقدر به ساناز التماس می کنم تا هفته ای یکبار تلفنی احوالت را بپرسد و بداند که روزگارت چگونه می گذرد..که من، گوش چسبانده به گوشی تلفن در دست ساناز، بدانم ..هنوز جای امیدی هست یا نه..که بدانم پشیمان شده ای یا نه..اما تو..تو لعنتی..از هیچ کدام از حرفهایت..از هیچ کدام از جمله هایت نمی شود فهمید که هنوز به من فکر می کنی یا نه..یا داری پایبند و دل بسته ی این مردک دیوانه می شوی..
تعقیبتان هم که می کنم باز چیزی دستگیرم نمی شود..توی این گورستان بزرگ با هم می آیید و می روید..خوشحالم که کنار هم راه نمی روید..که با هم حرف نمی زنید.می فهمم..می فهمم که عشقی توی چشم هایت برای او نیست..مهری توی رفتارت برای او نیست..می فهمم که دلت برایش نمی رود..می شناسمت..می دانم که دوستش نداری...اما نمی فهمم چرا هربار بعد از ساعتی که سرقبر زنِ مرده ی آن مردک می مانید..مثل مادر ترو خشکش می کنی..مراقبش هستی و نگرانش می شوی..دستش را می گیری و بلندش می کنی..می ترسم..می ترسم..روزی جلوی چشم های من آغوشت را به دیوانگی هایش قرض بدهی و آرامش کنی..
هنوز بر این باورم که این کارها..این چیزها که دارم می بینم..یک نمایش مضحک است که بالاخره تمام می شود..یک خواب..نه یک کابوس است که بالاخره تمام می شود..
می دانم که روزی پشت تلفن به ساناز خواهی گفت:
-خسته شدم..کاش زودتر تمام بشه..کاش می شد برگردم به چند ماه قبلم..کاش...
و آن وقت من..تمام (کاش) های ترا به حقیقت تبدیل می کنم..
اسفند90