هیچ وقت آدم های معتاد را دوست نداشتم.دوست که نداشتم هیچ..متنفر هم بودم. هنوز هم دوست ندارم.هنوز هم متنفرم.مخصوصا اگر این معتاد جوان هم باشد.
خدا به آدم عقل داده که مثل آدم زندگی کند.اگر کسی تصمیم گرفته این نعمت خدادا را ببوسد و بگذارد بالای طاقچه و لذت بی مقدار نشئگی و هپروت را به سالم زندگی کردن ترجیح بدهد،پس هربلایی که بعدها سرش می آید گوارای وجودش...
اصلا می دانی چیست؟ من معتقدم این جوانک های بی فکر و نادان بروند بمیرند..حتی اگر بمیرند هم دلم برایشان نمی سوزد...(اصولا فکر می کنم از معتاد جماعت بیشتر بدم می آید تا از یک آدمکش)
سطل زباله ی مکانیزه ی روبروی ساختمان ما چند مشتری دائمی دارد.چند جوان آواره که گاه و بیگاه تا کمر خم می شوند توی این سطل گنده تا ضایعات پلاستیکی را جمع آوری کنند و بریزند توی کیسه ی بزرگشان.. ویک معتاد بدشکل و بدهیبت فوق العاده کثیف!!
منظره ی آشغال دزدی از نقطه نظر اصول شهروندی منظره ی چشم نوازی نیست.اما دیدن این معتاد فوق العاده کثیف که سرتاپا چرکول و سیاه است جور دیگری مشمئزت می کند...
چندبار موقع گذشتن از خیابان او را از نزدیک دیده ام..چهره ی بهت زده ی ابلهانه ای دارد...پوست صورت و دستانش از فرط استعمال مواد زرد و تیره است..ناخنهایش ضخیم و به قهوه ای گراییده..لباسی به تن دارد که از شدت کثیفی به سختی تشخیص داده می شود قبلا چه رنگی داشته...اما موهای پرپشت و ریش پری دارد...
هرباز با دیدنش چنان دچار اشمئزاز و انزجار می شدم که به محض دیدنش توی مسیر، راهم را عوض می کردم تا از مقابل هم رد نشویم..
مدتی بود که نشسته کنار خیابان می دیدمش..پاچه ی شلوارش را تا زیر زانو بالا زده بود و با چهره ای مفلوک و دردمند پایش را می خاراند و به عابران نگاه می کرد..متوجه زخم بدشکل و بزرگی روی پایش شدم...زخمی با چرک و عفونت زردرنگ...
با توجه به چیزهایی که از تلویزیون در برنامه های مختلف دیده بودم حدس می زدم که باید از این زخم هایی باشد که براثر استعمال کراک روی تن و بدن معتادین ایجاد می شود... و منجر به مرگشان می شود..چند بار هم موقع را رفتن او را دیدم که به شدت می لنگید و به سختی راه می رفت...حدس می زدم که آخرهای عمرش است..به درک!!!!
زمستان سردی بود...برف می بارید و می بارید...محمل خوبی شده بود برای برف بازی بچه ها،درست کردن آدم برفی و عکس گرفتن در مناظر برفی...
دومین شب برفی که برف به شدت می بارید از پشت پنجره بارش سحر انگیز برف را نگاه می کردم..سرما تا مغز استخوانم نفوذ می کرد اما نمی شد از این منظره ی زیباچشم برداشت...
فردا شنیدم که جسد معتادی را پشت یکی از ساختمان های نیمه کاره ی اطراف پیدا کرده اند...زیاد مهم نبود...تقریبا هر دو سه هفته یکبار صدای آژیر آمبولانس و ماشین پلیس را می شنیدم که برای رسیدگی به جسد پیدا شده ی معتادی از خیابان می گذشتند...
از همسایه ها شنیدم که معتاد دیشبی، همان معتاد خیابان خودمان است...خدای من...چیزی توی قلبم تیر کشید...حسی عجیب که آمیزه ای بود از ترحم، دلسوزی و اندوه...داشتن چنین حسی برای خودم هم عجیب بود..انگار چیزی را که مال خودت بود از دست داده باشی...نمی دانم... بارها وبارها به زبان آوردم که: آخی..بیچاره مرد؟؟؟
2 ماه بعد از عید برای خرید ماهانه از فروشگاه همیشگی رفته بودیم.من توی ماشین منتظر بودم....10 متر جلوتر یک سطل زباله ی بزرگ بود...کسی تا کمر توی آن خم شده بود و مشغول کند و کاو در پسماندهای مردم بود..نگاهش می کردم..خودش را بالا کشید..لباسهایش مثل همه ی زباله دزدها سیاه و چرک بود و رنگ اولیه اش تشخیص داده نمی شد..جوان قد بلندی با موهای مشکی..بدون ریش..صورتش برایم آشنا بود..بیشتر دقت کردم.از آن فاصله تشخیص ندادم..جوان جلوی سطل ایستاده بود و با چیزی که از توی سطل برداشته بود ور می رفت..ناگهان.....
خدای من.... این معتاد خیابان ما بود..همان معتادی که وقتی خبر مرگش را شنیدم حالم بد شده بود و دلم برایش سوخته بود..
شعف نگهانی عجیبی از زنده دیدنش وجودم را پر کرد، از نوعی که نمی توانی توصیفش کنی...پس زنده بود... و فقط پاتوقش را عوض کرده بود...
شاید اگر می شد پای حرفهایش بنشینم برایم تعریف می کرد که زخم پایش او ا خانه نشین کرده..خانه نشین که نه..یعنی کدام خانه؟؟ زمینگیر بهتر است..شاید بخاطر همان زخم مدتی زمینگیر بوده و نمی توانسته راه برود..یا شاید سرمای زمستان باعث غیبتش بود...هههه چه روزگاری شده...داشتم برای غیبت یک معتاد خیالبافی می کردم...
حالا هر وقت می بینمش ، ناخودآگاه لبخندی روی لبم می نشیند...گاهی وقت ها نزدیک خیابان خودمان می بینمش...هنوز هم معتادها را دوست ندارم و ازشان متنفرم..اما...دوست ندارم کسی بمیرد..!!!!
دی ماه 90...
در حال حرکت توی اتوبان شهید بابایی...