سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم ! می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..

 

یک سایت مسابقه ای گذاشته بود با این عنوان: داستان نویسی با یک عکس...

به عکس نگاه کنید و داستان بنویسید.. ما هم نوشتیم....

 

چمدان روی میز

در را که باز کرد، بوی لطیفی توی بینی اش نشست. سعی کرد بدون نگاه کردن به داخل اتاق، منشاء بوی خوش  را تشخیص بدهد.انگار بوی نوعی گل بود، بویی مرطوب و دلنشین...

اسم گل را نمی توانست حدس بزند. مگر در طول عمرش اسم چند گل را بلد بود که بخواهد حدس بزند؟ فوق فوقش رز، مریم، گلایول، آفتابگردان... نه ..این دو تای آخری که بوی خاصی نداشتند...!!

چمدان را برایش داخل آوردند.اتاق مسافرخانه، پنجره ای بلند رو به خیابان داشت. پسرک چمدان را روی زمین گذاشت و بدون رودربایستی گفت:

-انعام ما فراموش نشه!

گیج و منگ نگاهش کرد.انگار پسرک باید حدس می زد که نباید از زنی مثل او توقع انعام داشته باشد.انگار باید معلوم می بود که ته جیب این زن به جز کرایه ی یک شب اقامت در مسافر خانه، حتی یک پول سیاه هم پیدا نمی شود.!!

بعد از رفتن پسرک، چمدان را روی میز گوشه ی اتاق گذاشت. چشمش به گل زیبایی که توی لیوان شیشه ای روی میز گذاشته بودند افتاد.یاد بوی خوشی که در بدو ورود مشامش را نواخته بود افتاد.

زوایای اتاق را با نگاه کاوید. همه چیز تغییر کرده بود. هیچ چیز مثل قبلا نبود.

شال سیاه زمختی که روی سرش بود لغزید و موهای یک در میان نقره ای اش هویدا شد. دستی به موهای پیش سرش کشید تا وزوزی ها صاف شوند.

چمدان را باز کرد. نیم تنه ی حریر زیبایی را از روی لباس ها برداشت و بالا گرفت. نور از پشت پنجره از لای نیم تنه عبور کرد و مردمک چشمش را قلقلک می داد و اشک به چشمش می آورد.

نیم تنه را به خود فشرد و چشم هایش را بست.

-سعید... پولمون می رسه یک شب دیگه هم این جا بمونیم؟

- نه بابا..چی میگی ؟؟..برای همین یک شبم کلی گردن کج کردم پیش دوست و رفیق که یک قرون دوزار بهم قرض بدن...

- حیف شد! دلم می خواست اول عروسیمون بتونیم بیشتر اینجا بمونیم. آخه مثلا اومدیم ماه عسل..!

- غصه نخور عروس خانوم!! کار می کنم...پول درمیارم...میارمت همین جا..هفته به هفته بمونی و خوش بگذرونی...حالا نمی گم همین امسال...شاید دو سال دیگه..شاید سه سال دیگه...ولی به شرافتم قسم میارمت همین جا.. توی همین اتاق...

 

چمدان را روی میز رها کرد. لیوان حاوی گل را به دست گرفت و روی صندلی کنار تخت نشست.به گل خوب نگاه کرد. چه بوی خوشی داشت. تصمیم گرفت شکل ظاهری گل را به خاطر بسپارد تا دفعه ی بعد که سر قبر سعید می رود، از همان گل برایش ببرد.

                                           *********

پسرک پادو در را بلند تر کوبید:

-حاج خانوم؟؟ حاج خانوم؟... لطف کنید برای صبحانه تشریف بیاری پایین.. حاج خانوم...؟ حاج خانوم می شنوید؟.......... نمی شنوید؟؟......... حاج خانوم..؟؟؟؟؟

 

مدیر مسافرخانه به همراه دو زن مسافر در اتاق را با کلید یدک باز کردند. به خواست مدیر اول زن ها وارد اتاق شدند.

نیم تنه ی حریر به چوب رختی آویزان بود و جلوی پنجرا تاب می خورد.

بوی مرگ توی بینی می زد.پیکر نحیف زن میان سالی روی تخت نمایان بود.طاقباز خوابیده بود و دست ها را روی سینه صلیب کرده بود. موهای نقره ای یک در میانش در نور بامداد تلاءلوی زیبایی داشت.

یکی از زن ها ملافه را روی جسم بی جان زن کشید.

مدیر با صدای بلند با خودش حرف می زد:

-توی شناسنامه شم اسم هیچ فرزندی نیست.. حتما تنها زندگی می کرده.. نه شوهری ..نه بچه ای....!!!!

 

 


+تاریخ سه شنبه 90/6/1ساعت 11:41 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر