سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم ! می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..

رفیق خوب غزل های عاشقانه ی من

دلم گرفته ز دستت ، بیا به خانه ی من



بیا ویک کمکی تکیه گاه بغضم باش

بیا و ضربه بزن سخت تر به شانه ی من



و یک بغل که قوی، محکم است و بی تردید

هدیه کن به من و ترس کودکانه ی من


و چشم های نجیبت چه حس خوبی داشت

نوشته می شدی آرام درترانه ی من



زبان شعر و غزل با تو باز جاری شد

"برای زیستن اینک تویی بهانه ی من"



رفیق خوب قدیمی، رفیق نایابم

دوباره بر سر مهر آی ، سمت خانه ی من..!!


+تاریخ یکشنبه 90/8/29ساعت 7:12 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر

عفت

تمام تنش مثل بید می لرزید. صورت معصومش با وجود آن همه سرخاب سفیدابی که ناشیانه و بی قاعده رنگ رنگی اش کرده بود، باز هم بی رنگ و بی روح می نمود.

ماجراهای شب زفاف که از دخترکان هم سن و سالش شنیده بود توی ذهنش رژه می رفت و نصیحت های مادر و زن عمو و خاله هایش بی رنگ تر و بی رنگ تر می شد.

صدای دهل و سرنا تمام آبادی را احاطه کرده بود.طبق رسم کهن آبادی، دهل زن همچنان بر دهل می کوبید..تا زمانی که تازه داماد به تخت دامادی بنشیند و مژده ی بکارت هم بالینش را به نزدیکان بدهد. آنگاه دهل زن مژدگانی می گرفت و درست از نواختن دهل بر می داشت.

اول بوی تند عطر وارد اتاق شد، بعد چشمش به قد و قامت مردانه ی رشید افتاد.ترس توی تمام جانش ریشه کرده بود.

رشید با لبخندی کج نزدیکش نشست.خجول و شرمناک دستش را پیش آورد....

-عفت...من دیگه هیچ آرزویی توی این دنیا ندارم. فقط تو رو می خواستم که خدا بهم دادت.دیگه هیچی ازش نمی خوام.

عفت سرمست از گرمای دستی که جانش را می کاوید، ترس و اضطراب را به فراموشی می سپرد....

بعد مدتی صدای فریاد خفه ی رشید لرزه به جانش می انداخت،صورتش را چنگ می زد و التماس می کرد که: ترا بخدا آرامتر..آرامتر...!!!

-هرزه ی بی آبرو... بی عصمت بی عفت...!! عفت؟؟؟ ههه حیف اسم عفت که روی تو گذاشتن!!! خدایا مگه من چه کرده بودم که این نونو توی کاسه ام گذاشتی؟؟ مگه من چی ازت خواسته بودم؟؟؟

از همین الان تا آخر عمرت از جلوی چشمای من دور میشی..به ولای علی اگه فقط یه بار..فقط یه بار سر و موی برهنه ی تو رو ببینم مثل سگ می کشمت!! جلوی همه می کشمت...برو گمشو از جلوی چشمام!! میری توی اون اتاق ته ساختمون و دیگه بیرون نمیای..

دهل زن به بهانه ای دهن بند، کوفتن بر دهل را قطع کرد.عفت به اتاق ته ساختمان تبعید شد.رشید نابالغی عفت را کوبید توی صورت خاله زنک های فامیل تا از حرف و حدیث در امان باشند..

***

هزار سال بعد:

یک گروه دانشجوی پزشکی برای تکمیل پروژه ی درسی به روستاهای محروم سرکشی می کردند تا آمار سرطان رحم بین زنان روستایی را برآورد کنند.زن جوان و مطلقه و شوهر مرده فرقی نداشت.همه مشمول تست پاپ اسمیر می شدند.

نارینه سه پسرش را به چار دخترش سپرد و رو به رشید گفت:

-گفتن همه ی زنها باید بیان..ردخور نداره..بعدها بفهمن نذاشتی عفت بیاد برای خودت بد میشه..از ما گفتن..

رشید گرهی به ابرو انداخت و پوف کنان روی زانو بلند شد و بیرون رفت.

****

دانشجوی زیبا رو و ریز نقش مامایی رو به نارینه کرد:

-تست شمارو گرفتم خانومم. به همراهت بگو بیاد بره رو تخت معاینه..خواهرته؟؟؟؟

-نه خواهرم نیست.هوومه!!!زن اول شوهرمه..بچه نداره، یعنی بچه دار نشده.من هفت تا دارم.سه تا پسر، چهار تا دختر، این اجاقش کوره.بچه اش نشده اصلا.

-بهش بگو بیاد تو..شما برو بیرون.

-منم می خوام بمونم

-اگه خودش حرفی نداره مشکلی نیست.میتونی بمونی.

***

مامای جوان صدای نازکش را با عشوه و تعجب آمیخت:

-خانومم مطمئنی که شوهر داری؟

نارینه مجال نداد:

-اره که داره.شوهر خودم شوهرشه..گفتم که!!

ماما با تعجب بیشتری گفت:

نه عزیزم، این خانوم خوشگل هنوز باکره ست.

-یعنی چه؟

صدای هیجان زده ی نارینه را مامای جوان قطع کرد:

-در واقع یه جور نقص مادرزادی داره که هرکسی متوجه باکره بودن ایشون نمیشه.فقط توسط پزشک تشخیص داده میشه.چطور تا حالا نفهمیده؟؟

رو به عفت کرد:

-خانومم، شوهرت تا به حال تو روپیِش دکتر زنان نبرده؟یا حرفی بهت نزده؟

نگاه خیره ی عفت به دهان مامای جوان بود.اصطالاحات پزشکی را نمی فهمید.نه او می فهمید نه نارینه.اما داغی اشکی که چشمخانه اش را پر کرده بود نشان می داد آن چیزی را که باید بفهمد، فهمیده.منتظر نماند تا سر و کله زدن نارینه و ماما را برای فهمیدن اصل ماجرا تماشاگر باشد.به سرعت خودش را به اتاق ته ساختمان رساند.

****

صبح روز بعد ، وقتی همه خواب بودند، وفتی همه خواب!!!! بودند، عفت چادر سفید شب عروسی اش را سر کرد.با بقچه ای که فقط دو سه دست لباس توی خودش جا داده بود لای در را باز کرد و در گرگ و میش کوچه های بکر صبحدم برای همیشه گم شد.

وقتی همه خواب بودند، رشید خواب صبح دامادی می دید.شب هنگام با شنیدن ماجرا از زبان نارینه، تا سپیده دم خیال بافی می کرد و قند توی دلش آب می شد.

می خواست عفت را مشهد ببرد.برایش لباس و طلا بخرد.او را توی اتاق شش دری جای دهد و فارغ از هیاهوی سه پسر و چهار دختر نارینه، با او پیرانه سر عاشقی کند...

کوچه های صبحدم اما ، رازاداران معتمدی بودند.هرگز رد پای عفت را بر کسی فاش نکردند.!!

 

 


+تاریخ سه شنبه 90/8/24ساعت 10:50 صبح نویسنده پروانه سراوانی | نظر