سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلوتگاهی برای شعرها، ترانه ها و داستان هایم ! می نویسم و گاه گاه تقسیمش می کنم با دیگران..


ظهر خرد و خمیرو خسته میرم مدرسه ی پسرونه تا پسرکوچیکه بره زبان. از روزی که فراموشش کردیم و دیر دنبالش رفتیم، می بریمش و می مونیم تا کلاسش تموم بشه. که دل پروانه ایش نشکنه. معاون مدرسه میگه بیا توی دفتر بشین.


نمیرم. میرم توی یکی از کلاسها.  دوتا از مامانها دارن جعبه های کادویی درست می کنن. قراره برای جشن یلدا به بچه های پیش، یه آدم برفی و یه قاب کلاژ از شب یلدا، هدیه بدن و توی این جعبه ها بذارنش.

یکی از مامانا رو می شناسم. گرافیک خونده. چندتا عروسک طراحی کرده و بعنوان نماد تبلیغاتی به چندتا شرکت مطرح، فروخته.

آدم برفی های خمیری رو همین مامان درست کرده. خیلی ماه شدن. کاش یکی هم به پارسا بدن.

کمی پیشش می مونم. بعد میرم توی دفتر .حرف می زنیم. چای حسابی بهم می چسبه. از چایی که توی مدرسه خودمون بهمون میدن و آبش ترش مزه ست خیلی بهتره.

یهوو با سروصدا یه پسرکوچولوی مو مشکی رو میارن توی دفتر.

موهای بلندش روی گوشها و جلوی پیشونیش رو پوشونده. صورتش عین برف سفیده. دلم ضعف میره. به خودم میگم...جمع کن خودتو..از کی تا حالا واسه بچه غش و ضعف میری..اونم پسر!! اونم پسر مردم!!!

پسره سرشو انداخته پایین و چشماشو با ادا اصول توی حدقه می چرخونه. روبروی من نشسته.

-آراد؟؟؟چندبار باید بهت بگم دیگه بچه ها رو اذیت نکن؟واقعا چندبار باید بهت بگم؟

-...

-آراد؟ لگد زدن کار خوبیه؟ چرا لگد زدی توی پای دوستت؟

آراد یه چرخشی به چشماش میده. میگه:

-به جای حساسش ضربه زدم. توی پاش نبود که!!

-دیگه بدتر!! چرا این کارو کردی؟

-...

-ببین مرد عنکبوتی چقدر خوبه. ببین چقدر همه دوستش دارن. مگه تو نمی خوای عین مرد عنکبوتی باشی و همه دوستت داشته باشن؟

-چرا می خوام

-پس چرا به جای حساس دوستات ضربه می زنی؟ اونم با لگد؟؟

-آخه شیطون گولم زد!

-چرا شیطون همیشه باید تو رو گول بزنه؟

-آخه فکر می کنم من خیلی احمقم. برای همین راحت گولم می زنه.

-شما به هیچ عنوان حق نداری شنبه بیای توی جشن یلدای بچه ها شرکت کنی. میری خونه .شنبه هم مدرسه نمیای. متوجه شدی؟

-بهتره قول بدم که به هیچ عنوان دیگه به جای حساس دوستام ضربه نزنم. چون مدرسه رو باید بیام.


خنده مو توی صورتم مخفی می کنم و از دفتر میرم بیرون. پنج دقیقه بعد آراد شاد و خندون از دفتر بیرون میاد و میره سمت کلاس زبانش.



آذر 1392




+تاریخ چهارشنبه 92/9/27ساعت 11:57 عصر نویسنده پروانه سراوانی | نظر


آقا دلم تنگ است، آیا یادتان نیست؟

این خانمِ دل نازکِ دلشادتان نیست؟


آقا دلم تنگ است، هیچ انگارتان نیست !

لطفی..صدایی..خنده ای؟؟ در کارتان نیست؟


آقا من و کابوس تنهایی دوباره

پادرهوا، در انتظار یک اشاره!


آقا کمی از بوی جنگل ، دورتر شو

همراه این دیوانه ی آسیمه سر شو


آقا دلت می آید این ها را نبینی؟

پای همه دلشوره های من نشینی؟


یک لحظه یاد من نمی افتید آقا ؟

آیا شما از ( دل ) نمی گفتید آقا؟


آقا دلم تنگ است..فکری کن  به حالم

دلتنگی ات هی می برد رو به زوالم


هی می کُشد هردم مرا بغض دوباره

آقا به دادم می رسی با یک اشاره؟


 آذر 1392


+تاریخ پنج شنبه 92/9/14ساعت 1:27 صبح نویسنده پروانه سراوانی | نظر